لطفاً مزاحم نشوید و یادداشتی از سالار عبدی |
|
لطفا مزاحم نشوید !
هستی آقامجیدی ( چهارده ساله )
_____________________________________
همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد؛ آن قدر سریع که حتی نمی توانم بگویم چه اتفاقی مرا تا دم در این اتاق کشانده است . من نشسته ام روی صندلی یکی مانده به آخر از سمت راست . توی مطب یک دکتر؛ دکتر روانشناس؛ یک خانم دکتر روانشناس . پدر و مادرم با فاصله ی سه صندلی از من نشسته ا ند. نمی توانم بگویـم چیزی که مرا تا این جا رسانده خودم نبوده ام . شاید اگر این ماجرا را زود تر تمام می کردم الان این جا نبودم .
من درست رو به روی میز منشی نشسته ام ؛ زن نسبتا جوانی که هر وقت نگاهش می کنم ، لبخند می زند ؛ لبخندی که بیش تر حس می کنم یک لبخند زورکی است . توی چهره ا ش دقیق می شوم . حس می کنم از چیزی نا راحت است . سرم را می چر خا نم . دوست ندارم به پدر و مادرم نگاه کنم . به در اتاق دکتر نگاه می کنم . بالای در اسمش را نوشته اند : مریم جاودان . نقطه ی حرف آخر اسمش کمرنگ تر از بقیه ی حرف ها دیده می شود . چشم ها یم را روی دیوار می چر خا نم . سعی دارم خودم را سرگرم کنم . با همه ی این ها نمی دانم چرا هنوز هم دوست دارم مبارزه را ادا مه دهم ، اما شاید بهتر باشد که تسلیم شوم؛ به هر حال این بازی را هم نمی توانم به این را حتی ها تمام کنم . نباید ترسو و بزدل باشم .
نظرات[۱] | دسته: داستان, نقد و نظر | نويسنده: admin | ادامه مطلب...
|
|
یک داستانک فیس بوکی / حسین مقدّس |
|
مرجان:
کنار باغچۀ نشسته بودم که چشمم به جماعت مورچه ها افتاد…
دلم برای روزمرگی تکراری شان سوخت…
با یک ذره بین و شیلنگ آب برایشان افسانههای آسمانی ساختم…
نظرات[۰] | دسته: داستان | نويسنده: admin | ادامه مطلب...
|
|
داستانک: آکاردئوننواز / رضا کاظمی |
|
ساز میزد. آکاردئون. عصرها. توو راستهی “امیرآباد”. از چهارراهِ بالا، چپِ خیابان، شروع میکرد میآمد پایین. کوچهها را داخل، خارج میشد. کوچهی یکی مانده به چهارراهِ پایین را که توو میرفت، خارج نمیشد دیگر. کوچه، بُنبست بود. خانهاَش را کسی نمیدانست. انگاری توو کوچهی بُنبست آب میشد میرفت زمین. اما فرداش، دوباره سرِ چهارراهِ بالا بود. پول نمیگرفت، کسی هم اگر میداد اَخم میکرد بِش میگذشت. انگاری فقط بَرا خودش، یا بَرا کسی که فقط خودش میدانستْ ساز میزد. آهنگهاش همه غمْ غُصّه، آوازهاش همه هِجرانی فِراقی. میزد میخواند میگذشت میرفت. شندرهپوش هم نبود. خوشپوش، خوش سر و لباس بود. چهرهاَش هم همیشه توو هم، غمگین. دقیقْ یازدهسال به همین سیاقْ طلوع، غروب کرد: از چهارراه بالای امیرآباد تا وسطهای کوچهی بُنبستِ یکی مانده به چهارراهِ پایین؛ که صدای آکاردئوناَش آرام آرام قطع میشد. مرد، بَرا مردم، بَرا کَسَبهی خیابانْ شده بود راز.
نظرات[۶] | دسته: داستان | نويسنده: admin | ادامه مطلب...
|
|
تقصیر / بهرام اشراقی |
|
بند اول:
– راستشو بگو ، کمک راننده گفته مى خواستید ماشینو بدزدید.
– نه به خدا، بابا از رفیقام بپرسید، رفتیم جداشون کنیم.
– رفیقاتم همدستت بودند، چهار نفرى می خواستید زورگیرى کنید.
-به خدا نه، چند بار اینو بگم،آاخه ساعت یک شب چه وقت راه افتادن تو خیابونه که بخواهیم زورگیرى کنیم.
– از اول ماجرا را توضیح بده.
– چندبار گفتم، حتى نوشتمش.
– باز توضیح بده.
– ما که رسیدیم سر میدون، دیدم همون بى ام و که تو اتوبان لایى می کشید و آینه اش به آینه ماشین ما هم گرفته بود زده به ماشین بنز، انگار چیزیش هم نشده بود، دو نفر بدو از بنز پیاده شدند، هر دو تا هیکلى، راننده بى ام و هم پیاده شد که اینها ناغافل یقه اش رو گرفتند و شروع به فحش دادن کردند، من و رفیقهام پیاده شدیم که بریم جداشون کنیم که یکیشون بى هوا شروع کرد فحش دادن و اون یکى بدو رفت قمه از ماشین دراورد و زد رو دست حسین، بالا تا پایینش جر خورد، ما هم فرار کردیم طرف ماشین، باقی ماجرا را من ندیدم به خدا…
نظرات[۰] | دسته: داستان | نويسنده: admin | ادامه مطلب...
|
|
مهتاب شمس و فرار از مدارهایی که پیش میآیند/مجتبی دهقان |
|
از متنهایی که خانم شمس در تنهایی مینویسد:
یک پیشگو نیاز به هیچ چیز خارق العادهای ندارد.او میتواند آرزوهای دیگران را از زیر زبانشان، از زیر پوست صورت، از حالت ابروها، از شکل لبها و برق چشمها بیرون بکشد و زمان اتفاق افتادنش را حدس بزند. اما من باید میپرسیدم چطور میشود همه چیز را متوقف کرد. زمان کی میایستد. کی میشود روبروت ایستاد و نگاهت کرد!؟ آخر تو مثل چیزی سرگردان و معلق میآیی و میبینی و میشنوی و فراموش میکنی. چطور باید در جا به ایستادن وات داشت. توی چشمهایت نگاه کرد، دستهایت را گرفت و دنیا را از هم پاشاند. شاید میدانستی ادامه یافتن، آن یک لحظه را، از بین خواهد برد بی معنی خواهد کرد. اما کی باید ایستاد و لمس کرد. کی میشود مثل اجرام کهکشانی با هم برخورد داشت؟
نظرات[۳] | دسته: داستان | نويسنده: admin | ادامه مطلب...
|
|
خودکشی /دانیال جوادی |
|
۱ #
روی لبه پل ایستاده بود. چشمان اش را به افق دوخته بود. مردم با قیچی زیر پل انتظار اش را می کشیدند. دوره گردی تمام نقاشی هایشان را پیش خرید کرده بود.
۲ #
کلید آسانسور کار نمی کرد. مامور برج به دنبال اش بود. وقتی برای تلف کردن نداشت. به ناچار پله ها را انتخاب کرد. هر پله ای را که برمی داشت خاطره ای از جیب ذهن اش چکه می کرد. دیگر تنها چند پله تا رهایی فاصله داشت. اما هر چه بالاتر می رفت یادش می رفت برای چه آمده. نشست. نفس هایش بوی سوختگی می داد. ماشه آخرین خاطره را چکاند. در آسانسور باز شد. مامور، دیر رسید.
۳ #
هنگامه ی غروب بود. پاهایش در ماسه ها گره خورده بود. چشمان اش افق را نوازش می کرد. گوش ماهی ها برای بدرقه اش به ساز موج می رقصیدند. موهایش را یادگار برای باد به ارث گذاشت. باد وزید. شور اش را درآورد دریا. قدم برداشت. هنگامه ی غروب بود …
نظرات[۱] | دسته: داستان | نويسنده: admin | ادامه مطلب...
|
|
نقطه ، سر خط / حسین مقدّس |
|
همین یک کار دیگر مانده بود. قرار شد اول با رعنا برویم سراغ پدر که سر راه بود، بعد برویم پیش سهراب. صبح علی الّطلوع زدیم راه تا به ترافیک و زنهای چادری برخورد نکنیم. رعنا هنوز پدر را ندیده بود. باید او را باهاش آشنا میکردم.
توی راه بهش گفتم: میدانی، او همیشهی خدا زیر یک درخت نشسته و کتاب میخواند. لحظهای را تصور کن که کتابش را وارونه گذاشته روی زمین کنار دستش و دارد به دور دستها نگاه میکند. مست آخرین صفحهای است که خوانده. من روی همین اساس خیلی مزاحمش نمیشوم. روحیهاش دستم است. بیشتر دوست دارد تنها باشد.
نظرات[۰] | دسته: داستان | نويسنده: admin | ادامه مطلب...
|
|
یک شب از هزار و یک شب شهرزاد/ فاطمه محسن زاده |
|
چروکیده شدم و خمیده و لهیده و خوراک یک عالمه مار و مور. فقط لبخندم مانده است، سرد و سرگردان، درست مثل پوزخند ژوکوند، وقتی نگاهش می کنی و توویِ ذهنت دنبال رمز و راز او که نه، در پی داوینچی می گردی. او دارد می خندد به تمام آن ها که آن قدر تأویل و تفسیرش کرده اَند و باز هم می خندد. باید بخندد، تا آخرِ دنیا! اما من انگار زنده بودم و چه قدر غصه خوردم که چرا هیچ کس مرا تعبیر نکرد؟! چرا هیچ مردمکی دنبال رمز و رازم نگشت؟! اما چرا، در تمام زندگی اَم یکی گفت: ساده ی ساده ای و دیگری گفت: خیلی پیچیده ای! بعد هر دو، چشمان حریص شان را جا گذاشتند و رفتند. نطفه ی نگاه شان در وجودم پا نگرفت، نگذاشتم؛ نخواستم که پا بگیرد. نطفه ها را توویِ وجودِ اسیدی اَم خفه کردم. نگذاشتم؛ نمی گذارم کسی آن طور که می خواهد بارورم کند تا بشوم حمالِ خووی وخصلت های ناخواسته ی کریه،
نظرات[۱] | دسته: داستان | نويسنده: admin | ادامه مطلب...
|
|
تیله های آبی رنگ / احسان مرادی |
|
از جایش بلند شد و جلوی آینه قدی ایستاد. هیکل خودش را وارسی کرد. اندامش روز به روز تحلیل می رفت. آبشار موهای کهربایی رنگش دیگر چنگی به دل نمی زدند. صورت ظریفش حالت استخوانی به خود گرفته بود و فقط چشمان او سالم بودند که این همه بی رمقی را می دیدند. گوشه ی آینه عکس های شب عروسی را دید.
نظرات[۱] | دسته: داستان | نويسنده: admin | ادامه مطلب...
|
|
بوای بچه ها / حمید رضا اکبری شروه |
|
به کوه زده بود ، دشت لیراو را طی کرد تا خودش را به گردنه لیراو کوه برساند بلکه یکی از آ نها را ببیند و سراغی از گمشده اش بگیر د . می گفتند طی این چند سالی که در خانه زایر دیده بودندش هیچ وقت پا هایش را از جوراب مشکی کلفت نخیدرنیاورده ، حتی وقتی گوسفندان را کنار مصب رودخانه با دریا ، برای نوشیدن آب می برده زیر سایه در خت های کًنار پا ها یش را با جوراب به خنکای شط می سپرده است .
روز ها یکی در میان ، به کوه می زد تا نزدیکی های غار که می رسید صدای ساز و دهلی را که درون غار به پابود را می شنید .
نظرات[۰] | دسته: داستان | نويسنده: admin | ادامه مطلب...
|
|
این تفاوت متوازن که از بین برنده و آرام متولّد میکند/مجتبی دهقان |
|
این یک وضعیت دیوانه وار است. شما با بال هایی نصفه برای چندمین بار به دنیا آمده اید و پا به دنیایی گذاشته اید که خالی است؛خالی از هر موجودیتی که بتواند تهی بودن آن را نقض کند و وقتی کسی نباشد که تو را، آن جانداری که حتی نمیداند چه شکلی است را تشریح کند، وضعیتی دیوانه وار پیش خواهد آمد … و این یک معنا دارد؛ اینکه تو باید راوی خود باشی،خودی که نمیداند از بیرون چگونه موجودی است. انسان است ،اما چشم هایی مرکب و بیرون زده دارد. بال دارد، اما این بالهای کوچک و شفاف، هیچ تناسبی با بدنش نمیتوانند داشته باشند و این تمام تصوری است که از خود داری و وقتی از بیرونیت خود بی اطلاع باشی، به نوعی از ناهماهنگی درونی میرسی؛ نوعی جنون که با خود تنهایی به بار میآورد؛ نه از آن نوع که کسانی هستند که تو میانشان تنهایی، بلکه به این معنی که واقعا واقعا هیچکس وجود نداشته باشد. پس بر میگردی تا تابوتت را مرتب کنی، بال هایت را تا بگذاری و بخوابی، اما مرگ نمیآید. شما به جهانی تبعید شده اید که در آن مرگ وجود ندارد.
نظرات[۱] | دسته: داستان | نويسنده: admin | ادامه مطلب...
|
|
کشتن اسب لنگ /حسین مقدّس |
|
توی چشمهایش نگاه میکنم. غیر از من هیچ کس نمیتواند آن جا چیزی را پیدا کند.
میگوید: ” آب.”
نه، نمیگوید آب. فقط لبهایش باز میشود. بی آن که نگاهم کند. صدایش به سختی شنیده میشود و صورتش رو به من نمیچرخد. دلم فرو میریزد. دیگر مرا نمیشناسد. پنج سال میشود که خود را گول میزنم . این پا و آن پا می کنم و کابوس این لحظه را میبینم. حالا نه تنها برای او، که برای من هم پایان راه است. سعی میکنم که آرام باشم. کاش یوسف اینجا بود. چقدر بهش نیاز داریم. لعنت بر هر چه بیزینس.
لبهایش تکان میخورد. شاید آهسته چیزی میگوید. اما نه من میشنوم نه خودش میفهمد. حنجرهاش میلرزد و طنینش توی گوشهایم طور دیگری میشود. انگار غریبهای حرف میزند.
نظرات[۱] | دسته: داستان | نويسنده: admin | ادامه مطلب...
|
|
نفله / حمید رضا اکبری شروه |
|
ای قرصا رو که بخورم دیگه راحتم ! نه، بایس یه جوری بشه کسی نفهمه مو خودمو نفله کردم .
نگاهشان که کرد دلش جیزی خورد . نه…! مو ایناهه از بچّگی بزرگ کردم ، دلم نمیاد بذاروم تنهایی بکشن. دس کی بیفتن خدا می دونه ، آب و دونه شونه کی بده .
نظرات[۰] | دسته: داستان | نويسنده: admin | ادامه مطلب...
|
|
یک آسمان پرنده / فاطمه محسن زاده |
|
پرنده ها ی بیچاره مردند ، از تشنگی ! اسیرشان کرده بودیم توی قفس . دلشان به آب و دانه ای خوش بود و وقتی از کنار قفسشان رد می شدیم ، سرو صدایی به راه می انداختند که هیچ وقت نفهمیدیم یعنی چه ! می گویم : « جایی خووندم دودانشمند مرد و زن ، دو میمون نر و ماده رو تو قفسی ، در منزلشون نگه داری می کردن ، وقتی مرد به قفس نزدیک می شده ، میمون نر شروع به سرو صدا می کرده و ماده رو به داخل جعبه ای که تو قفس گذاشته بودن ، می فرستاده ، نکنه این جوجوی فسقلی هم غیرتی میشه ، تو رو می بینه ؟ » برادرم می خندد : « نه ! منو دوست دارن از بس! ابرازاحساسات می کنن » . دیروز پرنده ها راآزادکردیم ، هر دو توی اتاق ها پرواز می کردند و با شنیدن صدای گنجشک ها ی بیرون خانه ، آواز می خواندند .
من نشسته ام و دارم برای چندمین بار فیلم پرندگان هیچکاک را می بینم . ملانی داخل پرنده فروشی می شود و یک جفت مرغ عشق می خرد . چند سال پیش هم پرنده ای را نگهداری می کردیم . بیچاره مرد ، از سرما ! یخ زده بود ، بدنش چوب شده بود ، پدر به گلی گفت : « حواستون بهش نبوده ، در قفس باز بوده ، پرواز کرده و رفته تو آسمونا. » نوه اش بود و از جان عزیزترو به قول خودش مثل قرآن پاک ! از آن روز گلی با آب و تاب برای همه تعریف می کرد : « حواسمون ن… بوده…دَلِ کفس باز بوده ، پَلواز کرده و …پَلواز کَلده و لفته تو آسمونا.» همان روز ها نزدیک عید بود ،
نظرات[۴] | دسته: داستان | نويسنده: admin | ادامه مطلب...
|
|
لباس صورتی / آیسا حکمت |
|
گوش هایش راتیز کرد، صدا از اتاق مشرف به آشپزخانه می آمد. به طرف اتاق رفت. در راباز کرد. کیانا تنها روی پتویی سفید خوابیده بود. لباسش پر از استفراغ بود و شیشه ی شیرش کناربالش افتاده بود. نشست. اورابغل کرد، بوسیدو لبا سش راعوض کرد.اشک هایش روی صورت کوچک و لطیفش چکید.
نظرات[۱۵] | دسته: داستان | نويسنده: admin | ادامه مطلب...
|
|
آشوب طلب / رضا کاظمی |
|
چشمهام را بستَم، ماشه را چکاندم. مُخَش پُکید. افتاد. پخشِ زمین. بهروو.
اسلحه را گذاشته بودم روو شقیقهش، فشار داده گفته بودم: راه بیفت! حواسَت هم فکرت هم نرود بخواهی جار بکشی، جَرمَنجَر راه بیندازی نیمه شبی مردم را مأمورین را بِکِشی توو کوچه خیابان که: می خواهد بِکُشَدَم. جانی است. خلاصَم کنید از دستَش. بُهتزده بود. رنگ از رووش – رُخَش پریده، سفید شده بود. مِیّتِ سَرِ پا. آسمان هم مهتاب بود. قرص کامل. زیر نوورِ ماه، شده بود کافوور. نه، شده بود پودرِ رختشوویی انگار، که عرقَش شُرِّه کرده از پیشانیش، شده بود حُبابحُباب، برق میزد. اسلحه را از شقیقهش برداشته گذاشتَم – گذاشته بودم پشتَش. میان کتفهاش. هُلَش داده بودم جلو. راه افتاده بود. زبانَش بند آمده قفل شده بود. گریپاچ. کوچه سکوت بود. روشن بود. گفته بودم از کنار دیوار برود.
نظرات[۳] | دسته: داستان | نويسنده: admin | ادامه مطلب...
|
|
سه داستانک از فاطمه محسن زاده |
|
۱ ـ شادی
گفته بودند جهنم انتظارش را می کشد .نرم نرمک دستش را به اسلحه کشید . چند قدم به عقب رفت وبه دیوار تکیه داد. انگشتش را روی ماشه گذاشت و آن را روی پیشانی اش گرفت. روحش را دید که دارد در زمین فرو می رود. اشک روی گونه هایش لغزید و در چاله ی کوچک گوشه ی لبش جمع شد.
« شادی » به اتاقش دوید:”مامانی، مگه نگفتی تفنگ اسباب بازی پسرا هست؟!!”
نظرات[۳] | دسته: داستان | نويسنده: admin | ادامه مطلب...
|
|
بازگشت / حمیدرضااکبری شروه |
|
از پای بساط قهوه چی پا شد . زایر قهوه چی می دانست مرد برای چه چیزی برگشته است .خیلی وقت بود که رازش برای بندری ها فاش شده بود، ولی بااین حال هیچ کس فکر برگشتنش رانمی کرد .
ـ یه استکان دیگه نمی خوری ؟
چشمِ زخم خورد ه اش را چر خاند سمت قهوه چی .سیاهی کدر چهره اش توی ذوق می زد ، می گفتند ازآن هایی بود که از زنگبار آورده بودند .
خیلی پیش از انقلاب وجنگ وقتی که در فیلیه برای شیخ کار می کرد،پدرش گفته بود :
ـ بعد مردن بواش ،ناخدای همو لنجی که توش جاشو بود،آزادش کردتا بره پی کارش ؛بعدن بردمش فیلیه برا کار.
همه ی گذشته ش همین چند کلمه بود . فقط از زایرشنیده بود آن هم نه یک بار چندین وچند بار که : ” سر بوات برا خاطر یه خنجر قدیمی کردن زیر آب ” ، تا قهوه چی دوباره چانه گرم نکند به بازگو کردن آن قصّه ی قدیمی ، سرگرداند طرفی و گفت :
ـ چقد پیر شدی ! اما هنی چاهیت دبشه خالو!
زایر نزدیکش شد ودستش را گرفت تا دوباره نشاندش روی تخت .
ـ بعد ئی همه سال کجا بودی یونسو؟
و خندید تا ردیف سیاه دندان هایش ریخت بیرون .
ـ توُکم ماهی ، تازه زدم بیرون !
هوای بندرسربی نشان می داد .صدای شالو ها تمام دریای روبرو را برداشته بودند .موج ها در چشم انداز می آمدند و پس می رفتند.زایر کنار ساحل از سعف نخل ها قهوه خانه ای راه انداخته بود.
ـ زمونه مثه گذشته نیس دیگه بوام !
یونس به حرف های زایر گوش می داد ونمی داد .
سرش رازیرانداخت،گفت : ها مو می دونوم ؛از بصره قاچاقی اومدوم برا گرفتن امونتی بوای خدا بیامرزم، بگیروم معطّل نمی کنم، می روم زایر خاطر جمع !
چایی اش را که هورت کشید، راه افتاد سمت نشانی که از عبدوداشت.دست برد چفیه اش را دور صورتش پیچاند .دشداشه خاکستری بالای قوزک پاهای بلندش تاب می خورد ، هوا داشت غبار می آورد ، بوی آمونیاک و صدای فیدوس پالایشگاه پخش در فضا بود .
ـ صدای فیدوسو که شنیدی جلد بیا فیلیه یونسو !
قار قور شکمش حالیش کرد گرسنه است،آن وقت ها پدرش غذای خزعلی را نمی خورد . اعتقادش بر حرام بودن مال شیخ بود . غذایش را می گرفت وجلدی پسر را روانه می کرد ،امّاحالا فرق کرده بود.حلال وحرامش هم فرق کرده بود.
نظرات[۱] | دسته: داستان | نويسنده: admin | ادامه مطلب...
|
|
دو داستانک از حسین مقدّس |
|
۱ ـ بیژن و چاه
همه ماجرا از زمانی شروع شد که برق رفت و دیگر هرگز برنگشت.اول بیژن یک جیغ کوتاه کشید. بعد منیژه کوچولو، ترسیده و هراسناک با صدای بغضناکی صدایم زد.دست همدیگر را گرفتیم و کورمال کورمال رفتیم نشستیم روی پلههای جلو ایوان.در اطرافمان فقط یک حفره سیاه بود و ما توی این حفره معلق بودیم معلوم نبود ماه یا ستارهها کجا رفته بودند.ما همانجا نشستیم و زل زدیم به تاریکی غلیظی که دور و برمان بود.دست که میکشیدم به اطراف، تاریکی آن قدر سفت بود که انگار دستم را میکردم توی قیر.بی جهت به سمت های مختلف نگاه کردیم. زیرا معلوم نبود که کدام جهت بالا و کدام جهت پایین است. بیژن گفت: انگار- سر و ته- افتادیم تو یک چاه خیلی گود و تاریک.منیژه گفت: کاش یه نفر آشنا بیاید، مثل ابوالقاسم یا عمه غزل، حتی گرگین.بعد به گمانم به فاصلههای مساوی همه چیز تکرار شد.بیژن به فاصلههای مشخص مرتب میگفت: انگار افتادیم تو یک چاه خیلی گود و تاریک و منیژه هم به فاصلههای مشخص هی میگفت: کاش یه نفر آشنا بیاید، مثل ابوالقاسم یا عمه غزل، حتی گرگین.و همه چیز دوباره از وقتی برق رفت و هرگز برنگشت هی تکرار شد.
نظرات[۱] | دسته: داستان | نويسنده: admin | ادامه مطلب...
|
|
این یک قصهی ساده است؛ یا نه!/ رضا کاظمی |
|
۱
اول صبح، مثل همهی اول صبحها منهای جمعههاش، نشستم پا کامپیوتر، رفتم توو یاهو – YAHOO ، چِکمِیلِ صبحگاهی کردم – بکنم. دیدم یک کفترْ غریبه – ایمیلِ ناشناس دارم. ترسیدم با خودم. شانس که نداشتم؛ یک چندباری همین ناشناسها ترتیبِ دستگاهَم را – دستگاهَم باشان گریپاچ – آبروغن قاتی کرده افتاده بود به پِرپِر – تِرتِر زدن، ویندوزش پریده، برام خرج بالا آورده بود – بودند. گفتم – پرسیدم از خودم: باز کنم؟ باز نکنم؟ باز کنم دردسرِ تازه نشود برام سرِ بُرجی دست و بالْ خالی؟ باز نکنم چه کنم با وُول وُولی که بهجانم – به آنجام انداخته که بدانم کی هست چی میخواهد بِم بگوید، و این مُزخرفات؟ رووش کلیک – Klick کردم. باز شد. با فینگیلیشِ خوشگلْ خوشرنگی نوشته بود خُزعبلاتش – در و وَریهاش را. بعد که خواندم، با خودم گفتم: چِرت میگوید؛ دارد گُهِ اِضاف آوردهاَش را میخورد. مگر امکان دارد – میشود – ممکن است؟ اصلن وصلههاش به « بهار » نمیچسبد – نمیچسبید. بِش مَحَل ندادم. کمی که گذشت دیدم هرچه منع میکنم – کردم خودم را از پذیرش – قبولِ حرفهاش، بیشتر حرصَم برداشت، فضولیم گُل کرد قُلُمبه شد، و وُول وُولَم راه افتاد بیچارهم کرد.
زدم روو Reply ، نوشتم: شما کی هستید، این حرفها یعنی چه؟ اصلن ربطتان به ما چی است؟ ربط دارید شما به ما – به من اصلن؟ بیشتر ننوشتم خوشخوشانَش بشود فکر کند کلکَش گرفته کلکَم را کنده است. Send را زدم. دیگر حالیِ باقی نامهها – ایمیلهام نشدم؛ بِهِشان دست هم نزدم، بازشان هم نکردم. خارخاری انداخته بود توو جانم بیپدر که نمیدانستم نمیفهمیدم یعنی چی، از کجا آب میخورند قد میکشند میآیند توو ذهنم میاُفتند به جانم میجَوَندَم. کامپیوتر را خاموش کرده پا شدم از جام – از پشت میز، رفتم بروم بیرون؛ بروم سرِ کار – اداره – شرکت. شرکتم آنوَرِ شهر بود؛ ماشینم هم تعمیرگاه – بیماشین هم بودم. دیدم دیر شده – کردهاَم. همهی وقتم به جُووریدنِ ذهن و خیالم گذشته، مشغولِ حرفها، چرندیاتِ آن کفترْ غریبه شده بود. رفتم بیرون. سرِ کوچه ماشینْ دربست گرفتم برا آنوَرِ شهر.
نظرات[۵] | دسته: داستان | نويسنده: admin | ادامه مطلب...
|
|
عصرهای جمعه، ساعت سه؛ بیمارستانِ روانیها!/ رضا کاظمی |
|
بیمارستان را، نگهبانیِ بیمارستان را رد میکنم؛ حیاط را هم. انتهاش، محوطهی محصور ـ توورکِشی شده ـ محفوظی هست که نگهبان دیگری آنجا مینشیند. چهرهش اَخم دارد همیشه. همیشه تلخ است. میروم طرفَش. سر تکان میدهد. درِ فلزی – آهنی را باز میکند به رووم. داخل میشوم. چشم میگردانم ببینمَش. نیست. سراغَش را میگیرم. از سر پرستارِ بخش. گوشهی حیاط را نشان میدهد میگوید: آرام است آقای دکتر. این هفته آرامتر بوده است. از بَخش، برا هواخوری که بیرون میآیند؛ خانم بارساقیان میرود گوشهای مینشیند برا خودش پِچپِچِه میکند قصه میگوید. به قصههاش هم میخندد. همین. بهتر است آقای دکتر. میروم سمتَش. صداش میکنم. نمیشنود. بلندتر. نمیشنود. نمیخواهد بشنود. نِگام هم نمیکند. بِش میگویم: بارانَم، نمیشناسیم؟ بهجام نمیآری. میخندد بِم، بیآنکه بگردد طرفَم نگا توو چشمهام کند.
بوویِ الکُل، بینیم را پُر کرد. اَنباشت. مثل یک جریانِ تندِ هوای گرم – داغ، پیچید توو سوراخهای بینیم. نشسته بودم روو نیمکتِ پارک، منتظرش. آمد. نشاط – شوور – شیداییش بیداد میکرد. پا شدم از جام، باش دست دادم. دستَش داغ – گرم بود. مووهاش که بیرون زده بود از رووسریش، اینبار قهوهای ـ طلایی ـ نگویی حواسَش نبود. سر تکان میدادم اگر بدون لبخند؛ یعنی: دیر کردهای؛ اَزَت ناراحت – بات قهرم مَثَلن. نِگا توو چشمهای روشنَش کردم. آبی – سبز – طلایی رنگ بودند مردمکهاش. مثل همیشه. متغیِّر. رنگ عوض میکردند توو نوور اگر بود ، اگر نبود.
نظرات[۲] | دسته: داستان | نويسنده: admin | ادامه مطلب...
|
|
قرار / داستانکی از رضا کاظمی |
|
دیر کرده بود.
نشسته بودم روو نیمکتِ پارک، کلاغها را میشمردم تا بیاید. سنگ میانداختم بِهِشان. میپریدند، دورتر مینشستند. کمی بعد دوباره برمیگشتند، جلوم رژه میرفتند. ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی شدم. شاخهگلی که دستم بود سَرْ خَم کرده داشت میپژمرد. طاقتَم طاق شد. از جامْ بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سرِ کلاغها. تاراندمِشان. گل را هم انداختم زمین، پاسارَش کردم. گَند زدم بِش. گلبرگهاش کَنده، پخش، لهیده شد. بعد، یقهی پالتوم را دادم بالا، دستهام را کردم توو جیبهاش، راهَم را کشیدم رفتم. نرسیده به درِ پارک، صِداش از پشتِ سر آمد. صدای تُندِ قدمهاش و صِدای نَفَس نَفَسهاش هم. برنگشتَم بهرووش. حتا برای دعوا، مُرافعه، قهر. از در خارج شدم. خیابان را به دو گذشتَم. هنوز داشت پُشتَم میآمد. صدا پاشنهی چکمههاش را میشنیدم.
نظرات[۰] | دسته: داستان | نويسنده: admin | ادامه مطلب...
|
|
سارای صبح های جمعه / کرامت یزدانی |
|
سارای عکس زنی در پشت کامیونی از من گذشت ، این زن که پیش از این سارای صبح های جمعه ی پارک ملت مشهد بود . حالا اینجا را باشید تا بگویم که در جاده ی صبح زود شیراز ، زن های زیادی از پیش تماشا می آیند ، امّا سارا با کلاه لبه داری که هیچ وقت به سرش ندیدم ، از من طوری می گذردکه از روی پل هوایی پارک ملّت تا مثل پارسال های دانشکده قسم بخورم ماشین که نه حتی از نان خوردن هم فقط خوردن قسمش را پدرم دارد که ندارم .یک روز غروب آفتاب که خورشید روی لبه ی کلاهی که سارا حالا داردگم می شد . گفتم سارا را راضی کنم نشد . دویدم نشد . اصرار کردم ، گفتم خوشبختت می کنم ، نشد.گفتم بدبخت می شوم ، شدم و نشد . نشد . نشد که نشد . و یادم رفت که رفت که رفت که رفت تا حالا که بعد از گذشتن این کامیون ، انگار یکی در من با گاری برای فروختن پرتقال هی داد می کشید. کشیده در بوق کامیونی گفت : سارا آآآآآآ را را را را را را را نگاه که می رود
نظرات[۰] | دسته: داستان | نويسنده: admin | ادامه مطلب...
|
|
دکی جان / رضا کاظمی |
|
“پول خُرد داری؟”
دستَش را دراز کرده است سمتِ مرد جوانی که موهاش سرخ است؛ و نه آشناست و نه غریبه. و پلکهاش را خوابانده روویِ هم، سرش را یَلِه داده روویِ شانهی راست و نیشَش را هم آنقدر باز کرده که برقِ دندانهاش در تاریکیِ زیرِ سقفِ دالانِ « حاج طرخانی » دیده شود. “پولِ چایی چی؟” سرش را از شانهی راست برداشته انداخته – کج کرده روو شانهی چپ و دست راستَش را پیش آورده کاسه کرده گرفته است جلو جیبِ مردِ سرخمو که طرحِ خندهای روو لبهاش سایه انداخته. و هِی پا به پا میکند، یعنی: زودباش، عجله دارم میخواهم بروم سراغ کسی دیگر، خودم را بَراش لوس کنم بهخاطرِ وعدهای غذا که هنوز نصف پولَش را جمع نکرده – نگرفتهاَم .
نظرات[۰] | دسته: داستان | نويسنده: admin | ادامه مطلب...
|
|
زنی که کشتم ، اسم نداشت ! / رضا کاظمی |
|
کُشتَمَش . به همین راحتی . البته راحتِ راحت که نه ، ولی به هر بدبختی بود ، راحت کُشتمش .
دیروز عصر ، رفته بود آرایشگاه تا بیاید آماده شویم برویم میهمانیِ شام . دیر کرده بود . نگرانش شدم . نگرانش شده بودم ، گفته بودم با خودم : ببینی چه شده است میانِ راه ، نکند خراب شده باشد ماشینش ، مانده باشد کنارِ خیابان . توی پارک ، کاشته بودم کنار درختِ بلندِ کاجی که کُرک و پَرَش ریخته بود ، و کلاغ ها هم حتا رغبت نمی کردند بنشینند روش ، کارخرابی کنند . هی نگاه کرده بودم ساعتم را ، عقربه اش را ،که لامَسًب چرخ می خورد جلو چشم هام بی آن که او بیاید . تلفنش خاموش بود ، در دسترسم نبود تا چند تا از آن آبدارهاش حواله اَش- بارَش کنم ، و او جای عصبانیت- دندان غروچه ، کِیف کند بخندد غش غش و میانِ خنده هاش – غش کَردَناش ، بگوید : دارم می رسم عزیز ، دندان روی جگر فشار بده !
فشارش داده بودم به خودم ، گفته بودم : خوشَت می آید این طور یا بیش تر ، که صدای استخوان هات را هم بشنوی؟
نظرات[۰] | دسته: داستان | نويسنده: admin | ادامه مطلب...
|
|
دو داستانک از مهدی قرقچیان |
|
سیمرغ و سزار
سزار همه ی طبیبان حاذق را به قصر دعوت کرد: « می خواهم بچّه ام باهوش تر به دنیا بیاید. بچّه را با مادرش دوست دارم . » طبیبان دور هم جمع شدند: « یا مادر می ماند یا بچّه. » ! هیچ راهی نبود. تنها یک راه مانده بود: “سیمرغ ” .
نظرات[۳] | دسته: داستان | نويسنده: admin | ادامه مطلب...
|
|