کالبدرستگار / شاپور احمدی |
|
ای رستخیز ناگهان ……….
مولوی
_________________
چنانچه افتد و خود دانی روزنهها همه ریخته بودند. رنگوبوی درختان و تکّههای آسمان و نور سیاهی که گاهی خود را تا کنارههای تنهام میکشاند، بیشتر به خمیری کُشته میمانست. در آن روزگار نکبتی که هر چیزی را نمیشد به جا آورد و هر سمت و سویی را نمیشد باور کرد و خشکسالی و دروغ بود .
ناگهان هیسهیس نسیمی خسته آمد که بر پولک هایی گم سریده بود. دُم پریزادی دریایی سنگ های جلبکاندود قهوهای را خراشید. بال چلچلهای سفید خزید که سال هاسال بعد خال و داغش را در هیئت گلی سرخ و بارانی بر تکّهتکّههای درمانده و بیکار وجودم ، در رؤیا و هشیاری تماشا میکنم ؛ بدون آن که بر دری که هنوز آن را کاملاً درز نگرفته بودند، تلنگر بزنند(مطمئن نیستم که در بسته بود. شاید همراهی داشت) ، با اندامی که بوی چوب های سرگردانی میداد
نظرات[۳] | دسته: شعر | نويسنده: admin | ادامه مطلب...
|