قرار / داستانکی از رضا کاظمی |
|
دیر کرده بود.
نشسته بودم روو نیمکتِ پارک، کلاغها را میشمردم تا بیاید. سنگ میانداختم بِهِشان. میپریدند، دورتر مینشستند. کمی بعد دوباره برمیگشتند، جلوم رژه میرفتند. ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی شدم. شاخهگلی که دستم بود سَرْ خَم کرده داشت میپژمرد. طاقتَم طاق شد. از جامْ بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سرِ کلاغها. تاراندمِشان. گل را هم انداختم زمین، پاسارَش کردم. گَند زدم بِش. گلبرگهاش کَنده، پخش، لهیده شد. بعد، یقهی پالتوم را دادم بالا، دستهام را کردم توو جیبهاش، راهَم را کشیدم رفتم. نرسیده به درِ پارک، صِداش از پشتِ سر آمد. صدای تُندِ قدمهاش و صِدای نَفَس نَفَسهاش هم. برنگشتَم بهرووش. حتا برای دعوا، مُرافعه، قهر. از در خارج شدم. خیابان را به دو گذشتَم. هنوز داشت پُشتَم میآمد. صدا پاشنهی چکمههاش را میشنیدم.
نظرات[۰] | دسته: داستان | نويسنده: admin | ادامه مطلب...
|