شعری از حمید شرفی |
|
می رساند تنها غربت پاییزش را
می برد تا لب گورش دل ناچیزش را
می کِشد همهمه را پشت غزلخوانی شب
می کُشد با هیجان ناله ی شب خیزش را
روی دوش مژه اش بدرقه می گرداند
پاره های غزل خاطره انگیزش را
در تَف حنجره اش حجم صدا می سوزد
دربدر میکند آهنگ دلاویزش را
شهر آبستن همخوابگی دجّال است
خوب می رقصاند قابله ی هیزش را
نظرات[۱] | دسته: شعر | نويسنده: admin | ادامه مطلب...
|
|
|