بارونِ نم نمکِ دمِ غروب
قصه گویِ لحظه های خوبِ خوب
ای رفیقِ کهنه ی پنجره ها
ای پلِ بین من و خاطره ها،
منو با خودت به رؤیا می بری؟
تا دوباره نفسم جون بگیره
تا که دستای ترک خورده ی من
مثه جاده بوی بارون بگیره..
□ □
اون ورِ جاده، تو آغوشِ غروب
توی یک قریه، همین نزدیکیا
کسی انگار داره نجوا می کنه
اسم خورشیدُ توی تاریکیا..
به نفر که قصه های روشنش
شب و رسوا می کنه مثل چراغ
دارم از حرفای اون تازه می شم
زیرِ این بارونِ شهریورِ داغ!
□ □