ببند درها را، با اتاق تنها باش
ببند پنجره ها را که باد می آید
تمام خاطره ها از کسی که دیگر نیست
شبیه قصه ی تلخی به یاد می آید
ببند چشمت را روی شب یواش بخواب
ببند چشمت را… روز شاد می آید!!
دو دست یح زده چسبیده است دستت را
فرشته ای ست کنارت به راه افتاده
نگاه می کنی از روی پل به درّه ی من
صدای توست که در پرتگاه افتاده
ادامه می دهی از خواب ها به بیرون/ تر
که جاده گم شده به اشتباه افتاده
مهی غلیظ گرفته مسیر را در شک
بگرد خانه ی خود را دوباره پیدا کن
بگرد دُور خودت بعد دُور دایره ها
دری جدید به دنیای بسته ات وا کن
شبیه یک کلمه در سرت بچسب به شعر
و گریه هایت را هم درون آن جا کن