دو داستانک از حسین مقدّس |
|
۱ ـ بیژن و چاه
همه ماجرا از زمانی شروع شد که برق رفت و دیگر هرگز برنگشت.اول بیژن یک جیغ کوتاه کشید. بعد منیژه کوچولو، ترسیده و هراسناک با صدای بغضناکی صدایم زد.دست همدیگر را گرفتیم و کورمال کورمال رفتیم نشستیم روی پلههای جلو ایوان.در اطرافمان فقط یک حفره سیاه بود و ما توی این حفره معلق بودیم معلوم نبود ماه یا ستارهها کجا رفته بودند.ما همانجا نشستیم و زل زدیم به تاریکی غلیظی که دور و برمان بود.دست که میکشیدم به اطراف، تاریکی آن قدر سفت بود که انگار دستم را میکردم توی قیر.بی جهت به سمت های مختلف نگاه کردیم. زیرا معلوم نبود که کدام جهت بالا و کدام جهت پایین است. بیژن گفت: انگار- سر و ته- افتادیم تو یک چاه خیلی گود و تاریک.منیژه گفت: کاش یه نفر آشنا بیاید، مثل ابوالقاسم یا عمه غزل، حتی گرگین.بعد به گمانم به فاصلههای مساوی همه چیز تکرار شد.بیژن به فاصلههای مشخص مرتب میگفت: انگار افتادیم تو یک چاه خیلی گود و تاریک و منیژه هم به فاصلههای مشخص هی میگفت: کاش یه نفر آشنا بیاید، مثل ابوالقاسم یا عمه غزل، حتی گرگین.و همه چیز دوباره از وقتی برق رفت و هرگز برنگشت هی تکرار شد.
نظرات[۱] | دسته: داستان | نويسنده: admin | ادامه مطلب...
|
|
|