از پای بساط قهوه چی پا شد . زایر قهوه چی می دانست مرد برای چه چیزی برگشته است .خیلی وقت بود که رازش برای بندری ها فاش شده بود، ولی بااین حال هیچ کس فکر برگشتنش رانمی کرد .
ـ یه استکان دیگه نمی خوری ؟
چشمِ زخم خورد ه اش را چر خاند سمت قهوه چی .سیاهی کدر چهره اش توی ذوق می زد ، می گفتند ازآن هایی بود که از زنگبار آورده بودند .
خیلی پیش از انقلاب وجنگ وقتی که در فیلیه برای شیخ کار می کرد،پدرش گفته بود :
ـ بعد مردن بواش ،ناخدای همو لنجی که توش جاشو بود،آزادش کردتا بره پی کارش ؛بعدن بردمش فیلیه برا کار.
همه ی گذشته ش همین چند کلمه بود . فقط از زایرشنیده بود آن هم نه یک بار چندین وچند بار که : ” سر بوات برا خاطر یه خنجر قدیمی کردن زیر آب ” ، تا قهوه چی دوباره چانه گرم نکند به بازگو کردن آن قصّه ی قدیمی ، سرگرداند طرفی و گفت :
ـ چقد پیر شدی ! اما هنی چاهیت دبشه خالو!
زایر نزدیکش شد ودستش را گرفت تا دوباره نشاندش روی تخت .
ـ بعد ئی همه سال کجا بودی یونسو؟
و خندید تا ردیف سیاه دندان هایش ریخت بیرون .
ـ توُکم ماهی ، تازه زدم بیرون !
هوای بندرسربی نشان می داد .صدای شالو ها تمام دریای روبرو را برداشته بودند .موج ها در چشم انداز می آمدند و پس می رفتند.زایر کنار ساحل از سعف نخل ها قهوه خانه ای راه انداخته بود.
ـ زمونه مثه گذشته نیس دیگه بوام !
یونس به حرف های زایر گوش می داد ونمی داد .
سرش رازیرانداخت،گفت : ها مو می دونوم ؛از بصره قاچاقی اومدوم برا گرفتن امونتی بوای خدا بیامرزم، بگیروم معطّل نمی کنم، می روم زایر خاطر جمع !
چایی اش را که هورت کشید، راه افتاد سمت نشانی که از عبدوداشت.دست برد چفیه اش را دور صورتش پیچاند .دشداشه خاکستری بالای قوزک پاهای بلندش تاب می خورد ، هوا داشت غبار می آورد ، بوی آمونیاک و صدای فیدوس پالایشگاه پخش در فضا بود .
ـ صدای فیدوسو که شنیدی جلد بیا فیلیه یونسو !
قار قور شکمش حالیش کرد گرسنه است،آن وقت ها پدرش غذای خزعلی را نمی خورد . اعتقادش بر حرام بودن مال شیخ بود . غذایش را می گرفت وجلدی پسر را روانه می کرد ،امّاحالا فرق کرده بود.حلال وحرامش هم فرق کرده بود.