این روزها به هرچه از آسمان میآید
شک دارم
نکند آن گنجشکهای پرچانه
که روی شاخهها صف کشیدهاند
و مثل اعضای هیأت ژوری کوچکی
در گوشِ هم پچپچ میکنند
دارند دربارهی من حرف میزنند؟
شاید آن کلاغ سیاه که لب دیوار نشسته
و با قارقارش خانه را روی سر گذاشته
قاضی بداخلاقیست
که شروع جلسهی مهمی را اعلام میکند
و این درختان که برگهایشان را
یکی پس از دیگری پیش پایم میریزند
شاکیانی هستند
که علیهام شهادت میدهند
از کار پاییز سردرنمیآورم
هر بار از راه میرسد
حیاط را به دادگاهی شلوغ بدل میکند
و تا چشم بر هم میزنم
محکومیّتم را زمستانی دیگر
روی زمین تمدید کرده است.