پارسوآ از حرف های قامت سر در نمی آورد . صورتش زیر نور سفید لامپی که از سقف آویزان است به زردی می زند . قامت لحظه ای چشم از او بر نمی دارد . پارسوآ نمی داند چه جوابی بدهد . قامت لقمه اش را فرو می برد . …
.
.
.
پارسوآ : مگه می شه با آدم کشی جلوی آدم کشی رو گرفت ؟ من که قبول ندارم .
یه حس تازه پیدا میشه تو دنیام
هنوز وقتی به چشمات خیره می مونم
منو از من بگیر با خواهش دستات
من از این بیشتر بی تو نمی تونم
.
من از این زندگی ِ سرد می ترسم
من از این روز های بی تو تکراری
دلم می خواد با لبخند برگردی
دلم می خواد بگی بازم دوسَم داری