یک شب از هزار و یک شب شهرزاد/ فاطمه محسن زاده |
|
چروکیده شدم و خمیده و لهیده و خوراک یک عالمه مار و مور. فقط لبخندم مانده است، سرد و سرگردان، درست مثل پوزخند ژوکوند، وقتی نگاهش می کنی و توویِ ذهنت دنبال رمز و راز او که نه، در پی داوینچی می گردی. او دارد می خندد به تمام آن ها که آن قدر تأویل و تفسیرش کرده اَند و باز هم می خندد. باید بخندد، تا آخرِ دنیا! اما من انگار زنده بودم و چه قدر غصه خوردم که چرا هیچ کس مرا تعبیر نکرد؟! چرا هیچ مردمکی دنبال رمز و رازم نگشت؟! اما چرا، در تمام زندگی اَم یکی گفت: ساده ی ساده ای و دیگری گفت: خیلی پیچیده ای! بعد هر دو، چشمان حریص شان را جا گذاشتند و رفتند. نطفه ی نگاه شان در وجودم پا نگرفت، نگذاشتم؛ نخواستم که پا بگیرد. نطفه ها را توویِ وجودِ اسیدی اَم خفه کردم. نگذاشتم؛ نمی گذارم کسی آن طور که می خواهد بارورم کند تا بشوم حمالِ خووی وخصلت های ناخواسته ی کریه،
نظرات[۱] | دسته: داستان | نويسنده: admin | ادامه مطلب...
|
|
|