دو داستانک از مهدی قرقچیان |
|
سیمرغ و سزار
سزار همه ی طبیبان حاذق را به قصر دعوت کرد: « می خواهم بچّه ام باهوش تر به دنیا بیاید. بچّه را با مادرش دوست دارم . » طبیبان دور هم جمع شدند: « یا مادر می ماند یا بچّه. » ! هیچ راهی نبود. تنها یک راه مانده بود: “سیمرغ ” . پر سیمرغ را آتش زدند ، آمد :
– شکمش را پاره کنید و بچّه را به دنیا آورید. بعد بدوزیدش.
گفتند : « دردش را تاب نیاورد. »
– مست و از خود بی خودش کنید .
امّا کشیشان گفتند: « در جامعه ی بهشتی کسی مست و از خود بی خود نمی شود . »
هم مادر مرد و هم بچّه.
***
سیمرغ و دشمن رویین تن
فرماندهان و امرا جمع شدند. دشمن به پشت دروازه ی شهر رسیده بود.
– چه کشته شویم وچه بکشیم ، پیروز جنگیم ،امّا چگونه دشمن را از پا در آوریم؟
همه ی وسیله های ارتباطی قطع شده بود. پر سیمرغ را آتش زند .
سیمرغ تا اوضاع رادید گفت:« دستان را روی سرتان بگذارید و تسیلم شوید. »
دسته: داستان | نويسنده: admin
|
نظرات بینندگان:
محمدحسین ملکیان(فراز) گفته:
سلام دوست عزیز
پیام داشتن
حس آمیزی
و در نهایت تاثیرگذاری
در این دو داستانک قابل توجه است. خواندم و استفاده کردم.
پیروز هر روز باشید
ف ر ا ز
م.ر گفته:
با سلام. داستانکهای بامزه و قشنگی بود. خیلی بامزه بود و تاثیر گذار.موفق باشید
لطف اله شیرین زبان گفته:
اولی بهتر بود و پایان بندی دوم را بهتر می توانستی بنویسی
سیمرغ می گوید بجنگید و کشیشان تسلیم می شوند