آیینه من می شود
من زن زیبایی
که در هیچ آیینه ای دیده نمی شود
با هیچ کس حرفی از گیسوان من مگو
می خواهم از پشت دیوارهای وحشی خود را معرفی کنم
یکی بود تو
یکی نبود من
ازتو آفتاب شهریور ماند
از من دست هایی که تقویم را گم کرده اند
از خواب کوه که برمی گردم
ترا پشت ویرگولی پنهان می کنم
میان آیینه های زخمی تنها منم
که حروف نام ات را در زنبقی سپید پیچانده ام
حالا دور از تمام دوستت دارم ها
با چراغ می گذرم
تا هیچ حرفی نتواند از میان ما بگذرد
تنها سین باقی مانده را پس می زنم
تا تو برگردی
روزی که آمدی
سکه ای به هوا بینداز
مسافران ایستگاه آخر هیچگاه پیاده نمی شوند
به جای من زیر همان درخت سیب گریه کن
و ترس هایت را پشت کوهی بریز
آنچه از زندگی مانده مرگ است
تو از عشق حرف می زنی
من از آفتابگردان ها
من قلبی پرکابوس را به کفش ات گره می زنم
تو مویه به باد می دهی
چه فرق می کند
پیراهنم به رنگ کدام دوشنبه است
آسمان را تو برداشتی
ماه را من
میان خواب های گندم خوابیدم
و عروس بادها شدم
حالا میان من و تو ستاره ی کوری است
که خطوط فاصله را نمی فهمد
یادت باشد
هر پرنده ای که می خواند
نام ما را زخمی می کند
به رویاهایت کفشی لنگه به لنگه اضافه کن
و سیب های پیراهنت را به زنی ببخش
که تقویم را پر از گریه کرده است
زندگی پر از سطرهای خالیست
عشق یک تمبر باطله است
و همه ی دختران زیبا بی گوشواره اند!
پیراهن تو را که می پوشم
عشق تاب بر می دارد
و ماه به وقت آمدنم عطسه می کند
برای دوباره دیدن تو
باید آفتاب گردانی بکارم
آسمانی که نام تو را دارد
آیینه را به سمت من چرخانده است!
دسته: