احتمالا” همه چیز در خلوت یک غار شروع شده است
احتمالا” اتفاقی افتاده است
اهالی همه وحشت کرده اند
و در تنهایی شان به خدایی رسیده اند
تا در نیمه ناقص کودکان حلول کنند
اما ما در سرنوشتی ترکش خورده به هم پرت شدیم
آدمها روی دیوارها کشیده شده اند
دیوارها روی آدمها
و انسان در هیئتی ازلی به دستاوردی عجیب می نگرد
می بینم که از پیشانی افتاده ام
می بینم که دخیل بسته ام
اما این کوچه قدیمی تر از آن است که به مقصد برسد
و سنگها و خوابها و سنگها و ……دیوار؟
راستی خدا!
تا حالا چند بار به شاعر شعرهای کوچک خندیده ای؟
شعر گفته ای؟
می دانم این حرفها نه در دل می مانند نه در دیوار. |