شبی که کودک آدم ز بند ناف افتاد
کلاه آرزویش پشت کوه قاف افتاد
زمان به طرز عجیبی گذشت از ساعت
میان عقربه ها نیز اختلاف افتاد
بهار در هیجان هجوم سرما مرد
و شاخه های درختان به انعطاف افتاد
نگاه سرد خدایان ماوراء بنفش
به مرگ کودک معصوم بی لحاف افتاد
و قرعه های خوشایند زندگی تنها
به نام مردم مغرور در طواف افتاد
چه کرد قطره ی اشکی که در غروبی محض
ز چشم عاشق مردی خیالباف افتاد
تو باد بودی و من برگ زرد تنهایی
که با تو مثل کف دست ،صاف صاف افتاد
سکوت لحظه به لحظه سکوت می بافد
برای شب که عبورش به انحراف افتاد
■
ادیب مست که از گردی زمین می گفت
به یاد شیطنت گربه با کلاف افتاد
دسته: