۱ ـ نبود ها
وقتی تو بودی، بهار بود
گل بود
تازگی بود
چشم هایم در چشمهای تو جوانه زد
و من در آفتاب تابستان بودن َت، گرم شدم،
– که توانستم پاییز رفتن َت را طاقت بیاورم
امّا..
دیگر نه تو هستی… نه آفتابی… نه طاقتی…
و جای همه ی نبود ها
زمستان سختی در راه است…
۲ـ حتما
روزهایی که با تو بودم
هرگاه چتر با خودم می بردم
حتما باران می بارید…
۳ ـ آغوش
امروز درخت کهنسال کوچه ی ما را بریدند
و من به یاد نمی آورم که در طول این سال ها یک بار هم او را درآغوش گرفته باشم
که هیچگاه مزاجمان با هم سازگار نشد؛
تابستان ها که من عریان بودم او پوشیده بود
و زمستان ها که من پوشیده بودم او عریان…!
۴ـ سپید
شعرهای سپیدم
مال خودم نیست
شعر خداست
من فقط منتظر می شوم زمستان از راه برسد،
تا خدا شعر تازه ای بنویسد روی کاغذ ابرها
و سپس شعرهای کهنه اش را ریز ریز کند
تا زمین پر شود از کاغذ های سپید…
آن گاه کافی ست به یکی ازین دانه های خیس خیره شوم
و از روی دست خدا شعر نو بنویسم…
۵ ـ نگاهت…
برف،
دلِ من بود
که در آفتابِ نگاهت
آب شد…
دسته: