انبوه کالاهای فرهنگی در جهان مدرن بدون شک چیزی نیست که بتوان به آسانی از کنار آن گذشت؛ چرا که کاملا مشهود است بخش سازمان یافته ای از آنها با هدفی، جز تعالی فرهنگ تولید شده اند . فرهنگ مفهومی چند وجهی و چند بعدی است . دارای مفاهیم و تعاریف متعدّد و نیز واجد نوعی جنبه ی ابزارگونه که مدّت های طولانی است این امکان را برای ساخت قدرت پدید آورده است تا به آسانی بتواند بخش عظیمی از ناکامی ها را بر عهده ی کاستی های فرهنگ بگذارد و نیز فرهنگی بسازد آن گونه که خود می خواهد . این یاداشت در تلاش است تا با نگاه ابزارگرایانه به فرهنگ نظر بیفکند و با طرح چند مثال، چرایی بسط ” نظریه ی صنعت فرهنگ سازی ” متفکّران مکتب فرانکفورت را واکاوی نماید . پیش از آن لازم است به این نکته اشاره شود که نظریه ی صنعت فرهنگ سازی، از جمله قطعات فلسفی است که در دوران مدرن به نقد شرایط فرهنگی دوره ی سرمایه داری متأخّر پرداخته و در واقع دیدگاهی تحلیلی است در نقد وضع موجود . از دیدگاه نظریه پردازان مکتب فرانکفورت، نظیر: آدورنو ، هورکهایمر و مارکوزه جامعه ی سرمایه داری متأخّر به واسطه ی شناخت کاذبی که حاصل اشاعه ی فلسفه علم اثباتی (پوزیتویسم) است، دچار افت فرهنگی شدیدی شده است . سلطه ی عقلانیت ابزاری، انسان تک بعدی، جامعه ی سرکوبگر، ویرانگری آزادی انسان، افسانه پردازی واندیشه ی ضدّ عقلانی، همگی از ویژگی های جامعه ی صنعتی مدرن شده است.تئودور آدورنو و ماکس هورکهایمر از جمله متفکّران برجسته ی مکتب فرانکفورت بشمار می آیند که با تدوین نظریه ی صنعت فرهنگ سازی به نقد رفتارهای چندگانه ساخت های قدرت با حوزه فرهنگ پرداختند و به درستی نشان دادند که قدرت در دوران سرمایه داری با چه اشتیاق زاید الوصفی توانست فرهنگ را آن گونه که می خواهد، تحت سلطه درآورد و با آن هر چه می خواهد انجام دهد، البتّه رفتارهای انحصارطلبانه ی قدرت، صرفا به حوزه ی فرهنگ محدود نبوده ، نیست و نخواهد بود، بلکه تمام حوزه ها، اعم از: اقتصاد ، تکنولوژی ، فن آوری و .. را مورد توجّه قرار داده است و این البتّه چیزی دور از انتظار نبوده است . از نظر آدورنو و هورکهایمر “صنعت فرهنگ” از ویژگی های عصر سلطه ی عقلانیت ابزاری است ؛ به زعم ایشان جامعه ی سرمایه داری متأخّر با تلفیق فرهنگ با سرگرمی و بازی، فرهنگ توده ای منحطّی به وجود آورده است . به نظر آدورنو مجموعه سرگرمی ها، تفریحات و ابزارهای حاصل از فنّاوری، به مفهوم جدیدی انجامیده است؛ بدین معنا که صنعت است که فرهنگ را می سازد ، البته فرهنگ متناسب با خود . در این فرهنگ انسان دیگر به عنوان فرد، سوژه و سازنده نقشی ندارد . در صنعت فرهنگ سازی فرد نوعی توهّم است، آن هم نه صرفا به سبب یکدست شدن و استاندارد شدن ابزار تولید. در این جامعه، فردیّت دروغین یا شبه فردیّت امری رایج است .” اگر نیاز به تفریح و سرگرمی، عمدتا محصول صنعت فرهنگ سازی بود که از این موضوع به منزله ابزاری برای توصیه ی فلان محصول یا روش به توده ها سود می جست . امروزه سرگرمی همواره تأثیر و نفوذ کسب و کار ، دغدغه ی فروش و …را برملا می کند . لذّت همیشه به معنای فکر نکردن به هیچ چیز و فراموش کردن رنج است ، حتی آنجا که رنج مشهود است . تجربه لذت اساسا همان حس درماندگی است ، نوعی گریختن ، امّا نه آن طور که می گویند ، گریز از واقعیّت ذلّت بار ، بلکه گریز از آخرین بقایای ایده و خیال مقاومت . رهایی که سرگرمی وعده ی حصولش می دهد ، به واقع آزادی از قید تفکّر و نفی کردن است. ”
در اینجا ممکن است این سؤال برای مخاطب به وجود بیاید که سرگرمی و تفریح از مدّت ها پیش از به وجود آمدن صنعت فرهنگ سازی و به عبارت دیگر از دوران کهن – از صحنه های نمایش یونان و جنگ گلادیاتور های روم – وجود داشته است، پس چگونه امکان دارد که به صورت ابزاری در دست نظام های سرمایه داری قرار گرفته باشد؟ آدورنو و هورکهایمر برای این پرسش پاسخی این چنین در نظر گرفته اند : درست است که سرگرمی و تفریح و همه ی عناصر صنعت فرهنگ سازی از مدّت ها پیش از آن که این صنعت پا به هستی بگذارد، وجود داشته اند، امّا اکنون این عناصر از بالا هدایت و روزآمد می شوند و به عبارت دیگر کلّ جهان ساخته شده است تا از غربال صنعت فرهنگ سازی گذر کند. آنها بر این باورند که کارکرد اصلی صنعت فرهنگ، از میان برداشتن هرگونه امکان مخالفت اساسی با ساخت سلطه ی مستقر است؛ به تعبیر دیگر جامعه ای که در چنبره ی صنعت فرهنگی غلتیده باشد، هر گونه نیروی رهایی بخش را از دست می دهد و شاید این تفسیر دقیق ترین تفسیری است که می توان در دفاع از بسط تئوری صنعت فرهنگی ارائه داد . اکنون نخست لازم است تا به شرح دیدگاه های نظریه پردازان مکتب فرانکفورت در خصوص فرهنگ بپردازیم ، سپس ساحت های سه گانه ی فرهنگ در جوامع را بررسی کنیم و در آخر به هنر و معماری، به عنوان ملموس ترین وجوه فرهنگ در جوامع برسیم و وضعیّت آنها را در مواجهه با صنعت فرهنگ سازی مورد مداقه قرار دهیم . برای این کار نخست باید بخشی از تعاریف نظریه پردازان مکتب فرانکفورت در باب فرهنگ و هنر را بازخوانی کنیم و سپس از همین منظر به ساحات سه گانه ی فرهنگی بپردازیم . آدورنو معتقد است هنر حقیقتی از جامعه را منعکس میکند که از جنبهی اجتماعی-اقتصادی- سیاسی و فنآوری قابل تأمّل است، او این بازتاب را ” محتوای حقیقی هنر” مینامد؛ برای نمونه اگر جامعه درحال سقوط باشد ، هنر این سقوط را منعکس خواهد کرد و ازسویدیگر درصورت حرکت جامعهای به سمت تعالی ، هنر باز هم آن برمیتاباند. دراین میان شقّ سومی نیز وجود دارد که او از آن با عنوان” صنعت فرهنگسازی “یاد میکند . این صنعت، هنری را تولید میکند که با امور غیرحقیقی جامعه تعامل دارد و هنر رااز هرگونه محتوای حقیقی خالی میکند. عقیده ی آدورنو در مورد محتوای حقیقی هنر تبعاتی برای خودآیینی هنر (مثلا استقلال هنر از مذهب، سیاست، متافیزیک) به همراه دارد. هنری که جامعه را بازمیتاباند، نمیتواند به طور کامل خودآیین و از جامعه مستقل باشد؛ بنابراین هنرهم از جامعه حاصل میشود و هم این که هنوز به مقدار کافی از آن مستقل است که کارکردی انتقادی داشته باشد؛ گرچه آدورنو در بخش های بسیاری از بحث خود ، قائل به خودآیینی هنر و استقلال آن از زمینه هایی، نظیر: مذهب ، سیاست و … است، امّا باور اساسی وی این است که هنر باید در بستر زمینه های اجتماعی شکل گرفته و قوام یابد و در این میان یکی از تناقضات جدّی بحث او، بی توجّهی و توهینی است که به موسیقی جاز سیاهان آمریکایی می کند و آن را فاقد جنبه ی اعتراضی می داند؛ حال آن که مفسرّین هنر مدرن غالبا بر این باورند که این موسیقی هنری تمام قد اعتراضی بشمار می آید .
آدورنو به خاطر آغاز این نظریهی زیباییشناسی مشهور است که :” دیگر هیچ چیز در بارهی هنر بدیهی نیست، نه حتّی حق آن برای وجود داشتن”.وی مصمّم بود که هنر ادامه پیدا میکند؛ به این دلیل که هنر نه تنها حقیقت را در مورد واقعیّتِ جامعه باز میتاباند، بلکه مأمنی است برای امکانات و تواناییهای آیندهی جامعه. در اصل این ابعاد آرمانی در مورد هنر از شک و بدبینی به خود هنر آغاز میشود.آدورنو معتقد است فلسفه ی انتقادی، با توجّه به فرآیند کلّی شئ گونگی در جامعه ی مدرن، تنها می تواند به زیبایی شناسی و هنر به عنوان دریچه هایی به سوی آزادی و رهایی امید داشته باشد. از نظر او هنر راستین قابلیّت ویرانگری و بنیان فکنی در مقابل فرآیند شئ شدگی جهان را دارد. هنر راستین ذاتا به سوی جستجوی خواسته ها و حقایق راستین سو می گیرد. آدورنو اعتقاد دارد که برخلاف علم اثباتی که در صدد اثبات وضع موجود است، نظریه ی انتقادی می تواند به وسیله ی نگرشی زیبایی شناسانه، همه گیرشدن عقلانیت ابزاری را به منظور ایجاد تغییر اساسی در آن به تصویر بکشد. ویژگی هنر از نظر او نپذیرفتن وضع حاضر و تصویر کردن وضع مطلوب است . هنر نقّاد به ما این فرصت را می دهد که از تحمیلات جامعه سرمایه داری متأخّر رها شویم ؛ به طور کلّی آدورنو با انتقاد از وضعیّت جامعه سرمایه داری متأخّر بخش عظیمی از انتقادات مکتب انتقادی را شکل داده است .
اکنون امّا نوبت به فرهنگ به عنوان مفهومی فراتر از مفهوم هنر می رسد ، مفهومی کلّی تر از مفهوم هنر ؛ شاید محیطی که هنر در آن جای می گیرد و به تعبیر دیگر فرهنگ به مثابه ی امر کلّی . مکتب فرانکفورت بیشترین توجّهش رابه قلمرو ی فرهنگی متمرکز کرده است. نظریه پردازان انتقادی، انتقادهای مهمّی به آنچه که «صنعت فرهنگی»، می خوانند، وارد کرده اند و این مکتب که تحت شرایطی پس از جنگ دوم جهانی در عرصه ی جهان ظاهر شد، توانست به عنوان یک جریان فکری مطرح در نقد وضع موجود نظام سرمایه داری غرب جا باز کند.
پرسش اساسی متفکّران انتقادی این است که برخلاف انتظارات عصر روشنگری، چرا بشر به جای ورود به وضعیّتی انسانی، در نوع جدیدی از توحّش قرار گرفته است؟ سلطه ی عقلانیت ابزاری که همه چیز را به سطح کالا و ارزش مبادله تنزّل می دهد، یکی از عوامل اصلی این وضعیّت است . از نظر آدورنو و هورکهایمر، پیدایش جامعه ی سرکوبگر و ویرانگر که امکان آزادی و رهایی انسان را به کمترین حد کاهش می دهد، محصول همان نیروهایی است که عصر روشنگری به ارمغان آورده است . فاشیسم به مثابه ی نقطه ی اوج توسعه ی جامعه مدرن، تصادفی تاریخی و یا نتیجه ی تداوم بقایای ایدئولوژی اشرافی در درون جامعه و دولت صنعتی مدرن نیست .
آدورنو و هورکهایمر در دیالکتیک روشنگری نشان دادند که خردابزاری و بنیان خردباوری مدرن، هر محصول فرهنگی را چون کالا تولید می کند و بنا به همان منطق آشنای بت وارگی کالاها، در محصول فرهنگی نیز جهان واژگونه شکل می گیرد. مکتب فرانکفورت توجّه زیادی به عامل و نقش فرهنگ در تحلیل مسائل اجتماعی داشت و با وجود این که به عنوان مکتبی “نئومارکسیست” تلقّی می شد، امّا نسبت به سنّت های مارکسی، نظیر «جبرگرایی اقتصادی» به دیده ی انتقاد نگریست و سعی کرد برخی از نظریات آن را اصلاح و تعریفی تازه از آن ارائه دهد. از سوی دیگر آنان نسبت به عملکرد وسایل ارتباط جمعی انتقاد داشتند و آن را به عنوان ابزار سلطه سیاسی و فرهنگی درخدمت نظام های موجود می دانستند. پیروان مکتب فرانکفورت با وجود این که اهمّیّت اقتصاد سیاسی را تصدیق کرده بودند، اعتقاد داشتند، آنچه بیشتر اهمّیّت دارد، توضیح سه تحوّل فراگیر در جوامع کنونی است:
– شکست جنبش کارگری در اروپای غربی به دلیل رونق اقتصادی در این ممالک و نیز افول معارضات طبقاتی که متناسب با آن رونق رخ داد.
– سلطه ی فراگیر آگاهی کاذب که متضمّن حمایت همه ی طبقات، از جمله طبقه ی کارگر از نظام سرمایه داری بود.
– رواج سرکوب در کشورهای سوسیالیستی و نیز سرمایه داری به دنبال ظهور استالینیسم و فاشیسم. برای شناخت این تحوّلات، نظریه پردزان انتقادی به روبنا، به ویژه جنبه های فرهنگی جامعه پرداختند؛در حالی که پیش از آن مطالعه ی زیربنا در کانون توجّه تحلیل مارکسیست ها قرار داشت. نظریه پردازان انتقادی روند شکل گیری ایدئولوژی و مشروعیت را در جوامع کنونی سرمایه داری بررسی کردند.همچنین اوضاعی که تحت آن اجتماعی شدن فرد تحقّق می پذیرفت، نیازمند نظریه ای در مورد فرهنگ بود. از نظر آدورنو فرهنگ که زمانی محمل حقیقت و زیبایی بود، در ورطه ی همسان شدگی و هم شکل شدگی افتاد و به عنوان بخشی مهم از جامعه ی تماماً اداری درآمد. آدورنو فرهنگ را به عنوان شیوه ای از سلطه گری در قالب صنعت فرهنگ سازی می دید که آنچه را او در فرهنگ توده ی مردم می خواند، تولید و بازتولید نمود. او معتقد بود که صنعت فرهنگ سازی ساخت هایی را که از فرهنگ مدرن کنترل می کرد، عقلایی و بروکراتیزه می نمود.
در حقیقت به اعتقاد ریتزر «مکتب انتقادی» با وارونه ساختن تأکید مارکسیست های سنّتی، از توجّه به مبنای اقتصادی رویگردان شد و به بررسی «روساختار» روی آورد. یکی از عوامل محرّک این تغییر جهت، این است که مکتب انتقادی احساس می کند که مارکسیست های سنّتی بر ساختارهای اقتصادی بیش از اندازه تأکید کرده اند؛ همین امر علاقه شان را به جنبه های دیگر واقعیّت اجتماعی، به ویژه فرهنگ تحت الشّعاع قرار داده است. گذشته از این عامل، یک رشته دگرگونی های خارجی در جامعه نیز در جهت این تغییر عمل کرده اند. تنعّم دوره ی بعد از جنگ جهانی دوم، در جهت آن عمل کرده است که تناقض های اقتصادی داخلی به طور عام و کشمکش طبقاتی به طور خاص، تا اندازه ای ناپدید گردد. به نظرمی رسد که آگاهی کاذب تقریباً در میان همه طبقات اجتماعی، از جمله طبقه ی کارگر که حامی و پشتیبان پرشور نظام سرمایه داری شده، تعمیم یافته است. این تشخیص که اتّحاد شوروی با وجود داشتن اقتصاد سوسیالیستی، دست کم به اندازه ی نظام سرمایه داری سرکوبگر است، به این قضیه دامن زده است. از آنجا که این دو جامعه اقتصادهای متفاوتی دارند، اندیشمندان انتقادی می بایست عامل دیگری رابه عنوان سرچشمه سرکوبی پیدا کنند؛ به همین دلیل آنها این سرچشمه را در فرهنگ جست وجو کردند . صنعت فرهنگ یا سومین موضوع اصلی در آثار مکتب فرانکفورت، بیشترین پیوند را با علایق جامعه شناسی دارد. این موضوع نخستین بار در مقاله ی مشترک هورکهایمر و آدورنو زیر عنوان “صنعت فرهنگ: روشنگری برای فریب توده ها” مطرح گردید. نگارندگان مقاله مدّعی بودند که در وضعیّت انحصاری تمامی فرهنگ توده ای یکسان و یکنواخت بوده و این فرهنگ به واسطه ی در هم آمیختگی فرهنگ و سرگرمی، تباه و فاسد نیز شده است. از این گذشته در هم آمیختن تبلیغات و صنعت فرهنگی موجب می شود که این هر دو به آیینی برای منحرف ساختن انسان تبدیل شوند. براساس نتیجه گیری آنها، موفقّیّت تبلیغات در صنعت فرهنگ از آنجاناشی می شود که مصرف کننده ـ با وجود آگاهی از منظور اصلی مبلّغان ـ خود را ناگزیر احساس می کند، محصولات آنان را خریداری کرده و مورد استفاده قرار می دهد.
اکنون با بررسی نحوه ی نگاه نظریه پردازان انتقادی به فرهنگ و هنر، به آسانی می توان تفکّر انتقادی را به ساحات جداگانه و البتّه در هم تنیده ی فرهنگ نیز بسط داد و نتیجه گرفت که ساخت سلطه چگونه می تواند حوزه ی فرهنگ را در هر سه ساحت در چنبره خود قرار دهد. اگر تعریف رایج نهادهای بین المللی را که البتّه خود ذیل نظامات سرمایه داری قرار داشته و تعریف شده اند ، بپذیریم؛ فرهنگ از سه ساحت فرابخشی ، میان بخشی و بخشی تشکیل شده است . ساحت فرابخشی بیشتر به ملیّت و قومیت مربوط است و واجد نوعی نگاه ناسیونالیستی است . ایرانیت ایرانیان یا فرانسوی بودن فرانسویان . این ساحت فرهنگی را شاید کمتر نیرویی توانسته باشد مورد تغییر و دگردیسی قرار دهد؛ هر چند با ظهور فاشیسم این ساحت فرهنگی مورد حمله قرار گرفت و به شدّت تحقیر شد، امّا به جد می توان گفت تنها ساحت فرهنگی است که به دلایل بسیار؛ اعم از این که خود واجد نوعی قدرت مقاومت و نیروی رهایی بخش بود، توانست در برابر تهاجمات ایستادگی کند . این ساحت فرهنگی تنها در چنبره ی نگاه های ایدئولوژیک بود که نه دچار دگردیسی، بلکه دچار نوعی احساس خوف و امید گشت و در بستر تعاریف متعدّدی در غلتید که بعضا توانستند آن را دچار نوعی جریان کنش و واکنش کنند . دو ساحت دیگرفرهنگ، امّا ساحاتی بودند که در دوره های تاریخی مختلف و به فراخور وضعیّت های سیاسی اجتماعی جوامع دچار دگردیسی های گوناگون شدند . ساحت میان بخشی به مثابه ی حال عمومی جامعه که با تعاریف و مفاهیمی متعدّد ؛ اعم از: نرخ امید به زندگی ، نرخ مشارکت سیاسی ، نشاط اجتماعی و … و نیز ساحت بخشی ؛اعم از تمامی هنرها و کتاب . این دو ساحت را می توان در نظریه ی صنعت فرهنگی به خوبی گنجاند که تا چه میزان مورد تهاجم افسار گسیخته دوران سرمایه داری قرار گرفته اند . حال عمومی جامعه به مثابه ی امر سیاسی ، اجتماعی که واجد هیچ نوعی از خود آیینی نبوده و نیز هنر به عنوان ساحت بخشی فرهنگ که گرچه دارای خود آیینی بشمار می آید، امّا در وضعیّت تحدید تولید گری خلّاقانه به سوی اضمحلال و فروپاشی رفت . ساحت میان بخشی در وضعیّت بد اقتصادی ، سیاسی و اجتماعی جوامع رو به افسردگی و ناآرامی نهاد و هنرها به تعبیر آدورنو واجد نوعی کالاشدگی گشتند که تنها و تنها کارکردی ابزاری، آن هم در اختیار نیروهای سرمایه داری یافتند . این تئوری که “انسان دیگر به عنوان فرد، سوژه و سازنده نقشی ندارد و در صنعت فرهنگ سازی فرد نوعی توهّم است ” در ارتباط با ساحت میان بخشی فرهنگ و حال عمومی جامعه تحقّق یافت و این که “جامعه ی سرمایه داری متأخّر با تلفیق فرهنگ با سرگرمی و بازی، فرهنگ توده ای منحطّی به وجود آورده است” درارتباط با ساحت بخشی فرهنگ که چیزی جز هنر و معماری نبود .
فیلم های سرگرم کننده ، سریال های تلویزیونی بی تأثیر و تنها و تنها برای اتلاف وقت ، بناهای بی سامان و بی هویّت که درجوامع سرمایه داری، به مثابه تولیدات صنعت فرهنگی و در جوامع توسعه نیافته، به عنوان نمادی از در غلتیدن به مدرنیته به وجود آمدند ، کالاهای شبه فرهنگی که برچسب فرهنگی بر خود دارند و هزار چیز دیگر، جملگی ازمصادیق به بار نشستن صنعت فرهنگی بودند که متفکّران انتقادی بر آن تکیه کردند و پس از دیالکتیک روشنگری ، سلطه ی عقلانیت ابزاری و شئ شدگی به آن پرداختند. صنعت فرهنگی از هنرمندان نیز چیزی جز نیروی کار در اختیار تولید ابزار به بار نشستن خواست هایش نمی خواست و هنرمند متفکّر منتقد خلّاق هیچ گاه به کار او نمی آمد؛ از این رو ساخت سلطه همواره بر آن بوده است تا خود، نهادسازی کند ، به تعریف بپردازد و ذیل همان تعریف ، باورش را به بار بنشاند . کشش زاید الوصف کالاهای صنعت فرهنگی در جوامع نیز از آن جهت است انشان به مثابه ی یک توهّم و نه سوژه، چاره ای جز این نمی بیند که این کالاها را در اختیار گیرد و مصرف کند .
منابع: – آدورنو – هورکهایمر ، دیالکتیک روشنگری . ـ جورج ریتزر، نظریه جامعه شناسی دردوران معاصر. – مدرنیته و اندیشه انتقادی ، بابک احمدی .
دسته: