چشمهام را بستَم، ماشه را چکاندم. مُخَش پُکید. افتاد. پخشِ زمین. بهروو.
اسلحه را گذاشته بودم روو شقیقهش، فشار داده گفته بودم: راه بیفت! حواسَت هم فکرت هم نرود بخواهی جار بکشی، جَرمَنجَر راه بیندازی نیمه شبی مردم را مأمورین را بِکِشی توو کوچه خیابان که: می خواهد بِکُشَدَم. جانی است. خلاصَم کنید از دستَش. بُهتزده بود. رنگ از رووش – رُخَش پریده، سفید شده بود. مِیّتِ سَرِ پا. آسمان هم مهتاب بود. قرص کامل. زیر نوورِ ماه، شده بود کافوور. نه، شده بود پودرِ رختشوویی انگار، که عرقَش شُرِّه کرده از پیشانیش، شده بود حُبابحُباب، برق میزد. اسلحه را از شقیقهش برداشته گذاشتَم – گذاشته بودم پشتَش. میان کتفهاش. هُلَش داده بودم جلو. راه افتاده بود. زبانَش بند آمده قفل شده بود. گریپاچ. کوچه سکوت بود. روشن بود. گفته بودم از کنار دیوار برود. سایه روشنا، تاریکتر است؛ مرگَش دیرتر میرسد، میتواند بیشتر فکر کند به گُهی – لَجَنی که آنسالها خورده – پاشیده بود به سر و رووم، به زندهگانیم. ساعت از بووقِ سگ هم گذشته انداخته بود توو سراشیبی. سکوت. نه مأمورِ گشتی، نه صدای گذشتن – دویدن – فریادِ ایستی! شهر مُرده بود انگار. البتْ صبح بیدار میشد؛ پُر از آشوب – آتش – صدا – وِلوِلِه.
گفته بودم توو سایهی دیوار برود؛ حواسَش هم به جلو پاش باشد سنگی چالهای در نیاید پیشِ پاش کَلِّه کند بیفتد سرش بخورد به سنگفرش بِپُکَد؛ پیش از آنکه بِم بگوید، ناله کند، بگوید: غلطِ بیراه، غلطِ بیجا کردم – کرده بودم آنسالها که جلو چشم نبودی. بگوید، به دست و پام بیفتد بگوید گُه خورده وقتی جلو چشم نبودم کلاهِ قُرُمساقیاَم را باد میداده، به ریشِ نداشتهاَم میخندیده – میخندیدهاَند. بگوید. همه حرفهای نگفته – مَگووش را بِم بگوید. حرفَم را گوش گرفته، لرز لرزان، مسخ شده از کنارهی دیوار رفته بود. من هم پشتَش با اسلحهای که قَراوُل رفته بودم طرفَش. جاییش که اگر برمیگشت قلبَش بود. پیچیده بودیم – پیچیدیم توو کوچهای بزرگتر – پهنتر. کوچه نه، خیابان. جلوترمان چارراه بود. روشن، نوورباران، انگار روز. مأمور هم بود. زیاد. چار طرف. همه مسلح. اسلحهم را چپاندم – چپانده بودم توو خِشتَکَم جیبَم جاییم نبینند. میدیدند، جام حداقل – کمِ کمَش توو گورستانِ شهر بود. قطعهی مجهولالهُویهها. جووری گذاشته بودمَش که قُلُمبه هم اگر شد روو به جلو باشد، ذهنشان وارخَطا برود که: آقا هم بعله! گفتَم – گفته بودم آرام باشد. سکوت. انگار زن و شوهریم. همبستر. داریم از بیمارستانی – درمانگاهی که سرِ شب رفته بودیم برمیگردیم. گفته بودم: پرسیدند بگو دردت بوده – گرفته. بیموقع. بگو سهماهَهس مثلن، اما نمیدانی چرا الان. دست که نمیگذارند روو شکمَت ببینند – بگویند کجاش درد بوده، ها؟
مُخَش را زده پُکانده بودم. خون، شَتَک زده دیوارِ کناریش را لکّه لکّه کرده بود. ایستاده بودم بالا سرش. مبهوت. برقگرفته. خشک. ترس هم داشتم. آنی بود خودم را – خودم را اگر سفت نگرفته بودم، پاهام را نچسبانده فشار نداده بودم به هم، آبِروو نمیماند برام. خیس میکردم خودم را. افتاده بود بهروو. حوضچهی خون درست کرده – شده بود دورِ سرش. خون راه کشیده، داشت میرفت سمت جووی. جوویِ باریکی از میان کوچه میگذشت. نِگاش کردم – کرده بودم. اسلحه هنوز توو مُشتَم بود. قراول. تا به خود بیایم ببینم چه کردهاَم، زده ترتیبِ چه کسی را دادهاَم و چرا، صدای دویدن آمده بود. شنیدم. نزدیک. صدای پوتینهایی که محکم کوبیده میشدند روو آسفالت. انگار رژه بروند – میرفتند. صدای فریادهایی شنیدم که پرسیده بودند – میپرسیدند از هم: “صدای تیر از کدام سوو بود – بوده است؟”
شهر شلوغ شده ریخته بودند مردم از خانههاشان بیرون. انگار توو لانهی زنبوور دوود وِل داده باشی. دوود هم بود. سفید. اشکآور. مَزَّهش را یکبار چشیده بودم – چشیدم، جووریکه چشمهام پُر شد اشک، سوزش. شُرِّهی اشک پایین آمد، با آب بینیم قاتی شد، از کنار لبهام شُرید پایین. میان راه هم از دَرزِ لبهام مکیده شد – شده بود: شوور. تلخ. تُند؛ انگار فلفل. همهجا مأمور بود. ترس داشتَم. جانَم را میخواستَم، لااقل آنقدر که پیداش کنم، خِرکِش بیاورمَش خانهی اجاره – کرایهایم، ببندمَش به صندلی، و بِش بگویم حرف بزند برام. بعد، یکجوری – طوری ببرمَش بیرون از شهر، خاکی سرش بریزم. بِکُشمَش. دفنَش کنم. دست و لباسهای خاکیم را هم بتکانم برگردم توو شلوغی شهر، لابهلای مردمی که از خانههاشان زده بودند بیرون با مشتهای گره کرده بالای سر. کی به کی بود؟ یک کشته بیشتر – کمتر، توفیری نداشت.
دو سال عقدِ – مَحرَمِ – حلالِ هم بودیم. درسِمان تمام شده پِیِ کار میگشتیم – گشته بودیم. کار شده بود جِن، ما بسمالله. مدتی که گذشت، فرشته پیدا کرد. اسمَش فرشته بود. صِداش میزدم فِری. خوشَش میآمد. نه اینکه مووهاش – گیسهاش هم فرفری بود، بیشتر کِیفوور میشد. فرشته کار پیدا کرد. توو شرکتِ – دفترِ یکی از استادهای دانشکده. دکتر صافی. رفت شد منشیِ رییس. نه، اول شد کارشناسِ امور مالی، بعد با حفظ سمت شد منشی دکتر – رییس! بارها بِش گفتَم – گفته بودم، سرش هَوار – یَشَر کشیده بودم: “لانهی زنبوور است آنجا، رهاش کن! یا لااقل – اَقَلَّکَم رَهام نمیکنی، همان کارشناس امور مالی را بچسب، منشیگری پیشکِشَت. وِل بده!” نداد. نکرد. گفت – گفته بود: “مگر نمیخواهیم زودتر برویم برا خودمان زیر سقف، سقفِ خودمان را برویم داشته باشیم زندهگانیمان را شروع کنیم؟ خب، اینطور زودتر میرویم دیگر.” میگفت: “تو کارَت به اینکارها نباشد، حواسَت را بِدِه – جمعِ کارِ خودت باشد حواسَت کار پیدا کنی سامان بدهی – بدهیم خودمان را.” کم میآوردم جلوش. همیشه. خُب، همین دیگر. آخرش هم معلوم بود – است. مثل همهی قصهها – حکایتها – اوسنههای جدید – قدیم که آخرش یکجوور یا دو جوور تمام میشود. اینهم تمام شد – شده بود. فاتحه.
صدای فریادهایی شنیدم – شنیده بودم که میپرسیدند از هم: “صدای تیر از کدام سوو بود – بوده است؟” دیدم عجب خری، الاغی، احمقی بودهاَم – هستم. با خودم گفتَم: ببین چه گُهی – غلطی کرده خوردهای، حالا بیا خاک بریز – بپاش رووش؛ بووش شهر را بر ندارد یقهاَت را بگیرند ببرندَت پای چوبه، یا نه، همین حالا که مأمورها رسیدند بگذارَندَت سینهی دیوار و تَرَق! اسمَت هم که رووت است توو این شلوغی: آشوب طلب. یاغی. آشوبگر و هزار و یک اسم و اَنگِ دیگر که هرکدامَش کفایت میکند برا حرام کردن یک تیرِ کلاشینکوفِ رووسی یا همین هفتتیری که توو دستِ خودت عرق کرده – بلاتکلیف مانده نمیدانی کُجات بتپانیش دیده نشود. پیداش کرده بودم. به همین راحتی. انگاری توو شلوغی پرت شده افتاده بود زیرِ ماشینی که پارک کرده مانده بود کنار خیابان. نوور افتاده، برق زده بود لولَهش. دیده، برداشته آورده بودم خانهی اجارهای – کرایهایم. دست انداختَم – انداخته بودم زیرِ کتفهاش بلندَش کنم. لباسَش از خون خیس و لزج شده بود. خواسته بودم – خواستَم بیاورمَش بالا روو سینهم عقب عقب ببرمَش اما دستَم سُر خورد، افتاد. با پیشانی. دَرَق. با خودم گفتَم مُرده است دردش نمیگیرد؛ صداش هم درنمیآید دیگر. صداش عجیب جیغ بود. نشد. جفت پاهاش را گرفتَم کشیدم بُردم طرفِ – سمتِ کوچه باریکهای که از شرق میآمد میخورد به کوچه – خیابانی که تووش بودیم. کوچهی « آشتیکُنون » بود. باریک و تاریک. پاهاش – لنگهاش را رها کردم بیفتد. افتاد. لَخت و سنگین. مثل پاهای یک مُرده! هنوز بهروو بود. تیز برگشتَم کیف و لنگه کفشی که ازش مانده بود کنار حوضچهی خون، برداشته دوباره چپیدم توو کوچه. رَدِّ خون، معلوم – پیدا بود. پوتینها به سرعت آمدند گذشتند. یک دوتاشان سر کرده بودند – سر کردند توو کوچه را سُکیدند. تاریک بود، عقب کشیدند رفتند. مانده بودم حیرت – شگفتزده. یعنی خط خون را ندیدند – ندیده بودند؟ کوور؟ به سرعت آمده، گذشته، رفته بودند – رفتند. سکوت شد.
سکوت شده بود بینمان. حرفی برا گفتن نمانده – نداشتیم. کار از کار که باید میگذشت گذشته بود. من دستَم بندِ کارِ مناسب – درخوری نشد. فرشته حقوقِ دوبرابر میگرفت. آرام آرام صداش را رووم بلند کرد – میکرد. معطلِ بهانه بود؛ مییافت – پیدا میکرد، میشد کولی؛ کولیگری میکرد. قهر. آشتی. حقوقَش دو برابر بود. منشیِ دکتر صافی. کارشناس امور مالی؛ و زیبا – قشنگ – خواستنی بود. بود که خواسته بودمَش. زیاد هم میخواستمَش. خر بودم؟ ها که بودم. الاغ و یابوو هم که بگذارند رووش میگویم قربانِ زبانِتان. هیچ دیگر. حرفی نمانده – نیاز نیست بگویم – بزنم تا همه بفهمند چه گلی به سرم زد – زده شد. همین. خلاص.
مانده بودم با جنازهش چه کنم. روو دستَم مانده بود عجیب. خودم هم گیج و گوول. گرم بودم هنوز. کمی ماندم بالاسرش. کوبِشِ قلبَم که آرام گرفت، گفتَم رهاش میکنم میروم. کی توو این اوضاع احوال میگردد پیِ قاتل؟ شهر بههمریخته – در هم گوریده شده بود. یکطرف مردم یکطرف نظامیها. سیاست حالیم نمیشد – نمیفهمیدم. کاری هم بِش نداشتم. خَرِ خودم را میراندم. توو شلوغیها نمیرفتم – درنمیآمدم از خانه. میماندم سکوت شود – میشد، میزدم بیرون. کوچه پسکوچهها را گز میکردم. دکهی پرت افتادهای میجُستَم سیگار و خرت و پِرتهام را میخریدم برمیگشتَم به لانَهم. آنشب هم زده بودم به تاریکی پِیِ سیگار. توو کوچهای میرفتم که دیدمَش. حتمْ اگر کسی توو چشمهام نگاه میکرد، برقی که از سه فازم پریده – زده مُخَم را تعطیل کرده بود میدید. دیدمَش. از رووبهروو میآمد. آنطرف جووی. سرش توو لاکِ خودش، با ذهن خودش درگیر بود. بیحواس میآمد. سهسال و هشتماه دقیق پِیاَش گشته بودم – میگشتَم. عهد کرده بودم با خودم گیرش بیندازم – گیرم بیفتد بِکُشَمَش. حالام کُشته بودَمَش؛ البتْ نه آنجوور که میخواستَم.
دکتر صافی داماد خوبی بود – شد. اینرا بعدها فهمیدم. فِری چسبید بِش. نه، دکتر چسبید به فِری. نمیدانم، خلاصه یکیشان چسبید به دیگری و رهاش نکرد تا روزی که فرشته در بیاید بِم بگوید: “ماهان، اینطور که میرویم بهجایی نمیرسیم، سر و سامان نمیگیریم، خانهیکی نمیشویم. نمیشود بشویم.” گفته بود: “خانواده گذاشتهاَندَم توویِ – لای منگنه که: آخرش چه؟ چه میخواهید بکنید؟” بِش گفتَم – گفته بودم: “خب. منظور؟” گفت: “هیچ دیگر. یعنی بیا چیز…، ماهان میگویم حالا که…” افتاده بود تِتِه پِتِه. زبانَش راحت نمیگشت – نمیچرخید بگوید جدا سوا شویم هرکی برود سییِه خودش، زندهگانی مُردهگانیِ خودش؛ و خلاص. گفتَم: “طلاق؟” چشمهاش خندید. برقبرقی شد. گفتَم: “نع!” غلیظ گفته بودم بفهمد حرفِ چرتِ احمقانهای زده – پرانده، پس بگیردَش، چندتا هم غلط کردم شِکر خوردم بگذارد رووش بَرَش گرداند بِم. پس نگرفت. چیزی هم نگذاشت رووش بدهد بِم خوشخوشانم بشود با خودم بگویم: حرفَم چه بُرشی داشت – دارد ها! یکماه بعد، از دفترخانه آمده بودیم – آمدیم بیرون. راهمان جدا شد. وقتِ امضاء دفترِ ثبت با خودم گفتَم – عهد کردم بِکُشَمَش.
گفتَم – گفته بودم آرام باشد بگذارد از کنار مأمورها بگذریم. بگذارد فکر کنند زن و شوهریم – همبستر. داریم از بیمارستانی – درمانگاهی برمیگردیم. گذاشت. حرفی نزد. سکوت. در سکوت گذشتیم. چپ چپ نگاهِمان کردند – کرده بودند، اما ایست – بازرسی – استنطاق، نه. نَفَسَم را که حبس کرده نگه داشته بودم داشت میترکاندم، رها کردم. پووووف. کنار به کنار هم رفتیم. پیچیدیم توو کوچه – خیابانی گشادتر. روشن بود. تیر چراغ برقهاش ردیف. چراغهاشان هم لاکردار همه سالم. نوورباران. تا پیچیدیم توو کوچه – خیابانِ بزرگتر، ناسازگار شد. شلوغبازی کرد – در آورد. صداش را بُرد بالا. صداش هنوز جیغ بود؛ مثل سهسال و هشتماهِ پیش. مانده بودم فکری – فکری شده بودم چرا جلو مأمورها هیچ نگفته خلاصی نخواسته داد و هوار راه نینداخته بود. صُمُّ بُکم. اما حالا توو کوچه کولیبازی – کولیگریاَش یادش افتاده – گُل کرده بود. اسلحه را که توو شلوارم خشتکَم جیبَم جاییم فروو کرده بودم بیرون آورده گذاشتَم پُشتَش. روو ستون فقرات. فشار دادم. عصبی ولی آرام اَزَش خواستَم خفه – لالمونی بگیرد. نشد. نگرفت. آرام اسلحه را آوردم بالا گذاشتَم روو شقیقَهش. عَدلْ همانجا که بار اول گذاشته فشار داده گفته بودم راه بیفتد؛ و رنگَش پریده – برقگرفته – مبهوتشده راه افتاده بود. لولهی اسلحه را بیشتر – محکمتر فشار دادم صِداش بِبُرَّد. نبرید. تازه صداش را هم بُرد بالاتر. گفتَم – گفته بودم: “میزنم ناکارت میکنم ها.” گفت: “مردش نیستی.” داغ کردم. پیستوون چسباندم. گفتَم: “میزنم، اما حالا نه؛ هنوز بات کار دارم.” صداش نبرید. حرفْ قاتیِ صداش کرد. چرند. چرت. دروغ. درخواست – التماس – تمنا هم توو جمله – حرفهاش بود. نه به من، روو به در و دیوار، پنجرهها که هنوز خاموش بودند روشن نشده – نکرده بودند سر کنند بیرون ببینند چه خبر است. دیدم اوضاع دارد – داشت اوضاع خراب میشد. داشت خرابکاری میکرد. صدام را بردم بالا که: “لکاته! میزنم میترکانَمَت، لُخت میاندازم جلو سگها لاشهاَت را لیس بزنند خوشخوشانِشان بشود بیفتند به هم آ.” چشمهاش جِرید – گشاد شد. گفت: “تخمَش را نداری بزنی؛ جاش زِرُّ وِر میکنی. گُندهگووزیهای همیشه.” چشمهای من هم جِرید – گشاد شد. صداش را برد بالاتر. داد زد. جیغ. فریاد: “به قبرِ پدرت – روو قبر پدرت تِر زدهای، کارخرابی کردهای نزنی. بزن!” گوشهام چشمهام گونههام، همهجام داغ شد. سرخ. خون دوید تووشان. چشمهام را بستَم، ماشه را چکاندم. مُخَش پُکید. افتاد. پخشِ زمین. بهروو.
دسته: