گفتیم که مثنوی با عشق آغاز می شود ، شاهنامه با خرد . ولی شاهنامه باچیز دیگری نیز راه خود را می گشاید و آن « مهر » است .
می دانیم که بنا به قول معروف و اظهار خود فردوسی، نخستین داستان شاهنامه که سروده شد ، مهر نامه بیژن و منیژه است . در مثنوی نی به نوا می آید و در شاهنامه چنگ . در شاهنامه « بُت مهربان » فردوسی برای او چنگ می نوازد و او را به سرودن داستان بیژن و منیژه دعوت می کند . وی نُماد نازنینی ، آزادگی و زیبایی است . با حضور او شبی موحش به بزم تبدیل می شود و زایش سپیده دمش شاهنامه است . در مثنوی نوای عشق سروده می شود ، و این عشق دائر مدار و محور هستی قلمداد می گردد ، و سرانجام عاشق و معشوق یکی می شوند .
آیا می توانیم سر آغاز این دو کتاب برزگ را که یکی حماسه ایران پیش از اسلام و دیگری حماسه ایران بعد از اسلام است ،در کنار هم بگذاریم و مقایسه ای بکنیم ؟
عشق از مهر داغ تر و قوی تر است و به همان نسبت سر به ویرانی دارد ، به امید آنکه آبادانی جاوید از آن سر بر آورد .
مهر برای همین زندگی خاکی است و خاصیتش آن است که هستی موجود را هر چه بیشتر دلپسند و گوارا کند .
و معنی دار است که هر دو دیباچه ، داستان و تمثیلی به دنبال دارند . در شاهنامه بیژن و منیژه است ،ماجرایی که از جوانی و شوق و نیرو مایه می گیرد . دفع کرگردن ها در کار است که می توانند نُماد گزندت باشند .
پس از دفع کردگدن ها ، منیژه می آید . همه چیز در یک لحظه دگرگون می شود . منیژه زیبایی و مهر و نیروی جهنده باروری را نمایندگی می کند . یک نیرنگ شیرین به کار می افتد و دو دلداده از دو کشور دشمن سیاسی ، کینه و نبرد خونین میان دو قوم را زیر پا می نهند .
آنگاه چه افراسیاب است ، زیرا مهر نیز مانند عشق راهش خالی از خطر نیست . وفاداری و پایداری دلدار همه موانع را فرو می ریزد . سرانجام ، رهایی است به دست رستمِ رهایی بخش و پایانی خوش .
شب مهیب چاه به صبح رخشان می پیوندد ، شبیه به همان « شب چون شَبَه » خود فردوسی .
در مثنوی عشق ِ پادشاه است ،در مقابل عشق زرگر ، یکی حقیقی خوانده شده است ودیگری مجازی . امتحان بزرگ در پیش است . مولانا می گوید : « خود حقیقت نقد حال ماست آن ! »
زرگر از میان برداشته می شود ،کنیزک زیبا بوته آزمایشی بیش نیست و همان کنیز باقی می ماند. پادشاه فاتح ماجراست زیرا پشتیبانی غیبی با خود دارد . درباره هیچ یک گفته نمی شود چرا .
عشق از اول سرکش و خونی بود تا گریزد هر که بیرونی بود
عشق می تواند خونریز باشد زیرا بی بازخواست و بی چون و چراست ، وکل مأموریت سازندگی و تخریب بر عهده اوست .
آنکه جان بخشد اگر بکشد رواست نایب است و دست او دست خداست
در مثنوی عشق از مرز دو انسان که یکدیگر را دوست بدارند فراتر می رود و سرنوشت کل بشریت را در ترازو می نهد . هیچ وصلی ، جز آن وصل بزرگ مورد قبول نیست . هیچ پهنا ، جز نامتناهی پذیرفته نمی شود ، و تنها پایدار قابل دل بستن است .
چنین عاشقی « موتور » وجود خود را به نهایت روشن می کند و به کار می اندازد ، ولو به انفجار برسد . یا همه چیز است یا هیچ ، و چون همه چیز به دست آمدنی نیست ،تنها می توان به جستجوش دل خوش کرد . زندگی می شود جستجو که آن را طلب خوانده اند .
عشق در مثنوی نشانه ناقبول زندگی ، به گونه ای که هست ، هست .
در شاهنامه هنوز امید هست که از داده های موجود بشود بهره گرفت ، و باید گرفت . در اینجا نیز البته پای کوشش و گزینش در میان است . ولی در میان انسان و جهان خاک رابطه گسسته نیست، خاک هنوز مادر است ، هر چند گاهی نا مهربان ، در حالی که در مثنوی به « زن پدر » تبدیل شده است .
« بُت مهربان » فردوسی و منیژه در یک سو قرار دارند ، معشوق بی نام و نشان مثنوی در سوی دیگر ، چنگ در یک سو و نی در سوی دیگر . این هر دو سو به نحو غیر مستقیم سرگذشت ایران را می سرایند . هر دو بر گِرد مهر و عشق دور می زنند . کشور مِهر جای خود را به کانون افروخته عشق داده است ؛ ولی در هر حال سرنوشت ایران آن بوده است که یا گرم باشد یا گدازان .
از سوی دیگر ، میان زمان فردوسی و مولوی ۲۵۰ سال فاصله است . طی این ۲۵۰ سال ایران دوران پرماجرا را سپری کرده :
کنیزک بر جای منیژه ، دختر افراسیاب نشسته ، و پادشاه پیر که « ملک دنیا بودش و هم ملک دین » بر جای بیژن ؛ زرگر که هرگز ندانست که گناهش چیست ، « گفته است فسانه ای و در خواب شده » ، و آوای فردوسی هنوز در گوش ماست که « از این راز جان تو آگاه نیست ! » در حالی که مولوی به آنجا رسیده که عشق را « طبیب علت ها » بداند . *
_____________________
* باغ سبز عشق ( گزیده مثنوی ) ، همراه با تأمل در زندگی و اندیشه ی جلال الدّین مولوی .
دسته: