مرا به آلزایمری که این روزها گرفته ام ببخش
لبخندت را به جا نمی آورم
مسکّن ها / از همیشه هشیارترم می کنند
به جا نمی آورم
/ و گلهات/ مرا به یاد سنگی می اندازند که قرار است آخرین نگاهم را بپوشاند
فکر می کنی
فراموش شده باشم از یاد دوچرخه های قد بلند چینی ؟
و آرنج های همیشه زخمی ام
از یاد میز بلند نانوایی رفته باشند ؟
حالا که قدم از تمام زنگ ها بلند تر شده
اصلا ً معلمی در خانه اش مانده آیا ؟
مثل عابری که بر سایه کوتاه عصر لمیده باشد
اصرار می کنم که به شانه های خودم پناه ببرم
دستانم را بگیرم
و از نامعلومی این روزها بگذرم
به گوش هام تلقین می کنم این دروغ ها را از دهان تو نشنوند
به قلبم
جای تو را تا همیشه تلقین می کنم
مثل عابری که بر سایه کوتاه عصر لمیده
اصرار می کنم
که به شانه های تو؟
ـ نه ـ
به شانه های خودم پناه ببرم
دسته: