تو بخواهی
کلمات ام را می فرستم برایت
صف شیر
صف سهام عدالت
می فرستم تا بچّه هایت را سرگرم کنند
وقتی داری
راز خیس عشق را به شوهرت می گویی
≡
کلمات شاعر
هر کاری از دست شان برمی آید
مثلا می توانند
ـ بی آن که دیده شوند ـ
به عرش بروند
جای فرشته ای گم شده
هزار سال سجده کنند
گوشه ی چشم تو
جای پوچی هر روزه ات را بگیرند
پروانه شوند
بپرند از گوشه ی دو پلک ات
طرف شالیزار
پایین پاهایت برکه ای درست کنند
که ماه
شب هایش را آنجا صبح کند
و ماهی هایش
عشق ممنوعه ی خیال تو باشند
شب ها دزدکی بیایند
بین تن تو و مردت دیواری بکشند
توی سرت
دو سلول خاکستری بازیگوش شوند
آفتاب نزده زنگ بزنند به کودکی ات
قرار یک روز سیر سرخوشی را بگذارند
بعد
آزادی با پای خودش می آید به خانه ات
سیم ظرفشویی را از دست ات می گیرد
بوی پیاز داغ را از پیشانی ات
بعد پروانه ی چند سطر قبل
دست ات را می گیرد
می برد به سوسوی پایکوبی و رنگ
ساق هایت را عریان می کند
می سپارد به خنکای آب و رؤیا
کلمات ام
جوانکی می شوند
که پای پنجره تان می نشیند
تا با آرشه ویولون اش
دل از دست رفته ات را باز گرداند…
∩
می بینی؟
کلمات شاعر
کار خدا را می کنند
وقتی
دیگر
خدایی
در کار نباشد …
دسته: