برگه‌ها

نوامبر 2024
ش ی د س چ پ ج
 1
2345678
9101112131415
16171819202122
23242526272829
30  
 
No Image
خوش آمديد!
سه شعر از سالار عبدی پيوند ثابت

 

۱ـ آیه آیه والتّینم

از نگاه خاموشت یک ترانه می چینم

خنده تو می ریزد روی بغض غمگینم

در جنون بی باکت چهره که می بینی؟

من درون هر قابی حیرت تو می بینم!

نورسیدگان یکسر از تو قصه می گویند

در من اشک می ریزد خاطرات دیرینم

از لب تو می نوشد طبع شعر طغیانم

ای طراوت دینم  آرزوی آیینم!

چشم هات بی تردید در مدار توفانند

در ترانه می ریزم چشم هات! ؛ من اینم!

بسترم شبی شاید خواب دیده چشمت را

ناز می چکد این سان از طراز بالینم!!

می شکوفد از شادی روی گونه ات زیتون

بر تو می خورد سوگند آیه آیه والتّینم!

ایستاده ام دیری ست بر در دلت بی باک

رخصتی که چندی هم در دل تو بنشینم…!

 

۲ ـ آهو ! چشم…!

تو عاشق تر از این هم می توانی باشی آهو چشم…!

اگر چه برده از من دل اشارت های ابرو…! ، چشم…!

 

بدون آن که سرمه ، طرح نقشی دیگر اندازد

دو شطّ ملتهب! ، حسّی از آتش! ، ماه! ، پارو! ، چشم…!

 

به جز این وصفی از او در تب شعرم نمی گنجد:

تلاطم مو! ، غزاله پا! ، عسل گونه! ، هیاهو چشم…!

 

مسیر قاصدک ها را به چشم اش بسته اند انگار

قناری در قفس انداخته این بار تیهو چشم…!

 

اگر آن ترک شیرازی نخواهد مهربان گردد

بخارا را نمی بخشم بر او ، ـ هر چند هندو چشم..!  ـ

 

بگو قدری بشوراند به ابرم شطّ نابش را

بخند! ، هر چند در ظاهر بر این تقدیر ، اخمو چشم!

 

بریز از آسمانت بر فلات خستگی هایم

خدا! ، سقراط! ، من! ، آیینه! ، ساحل! ، نوشدارو! ، چشم..!

 

خداحافظ تمام خاطرات بی سرانجام ام

که زنبور جدایی…! ، نیش…! ، جاده…! ، زهر…! ، کندو…! ، چشم…!

 

پس از این از خدا هم این نگاه خسته می گیرد

تمام شهر می خواند مرا من بعد ، ترسو چشم…!

 

 

دوباره می چکد از سقف شعرم ابر رؤیایت

تو! عاشق تر از این هم می توانی باشی آهو چشم…!؟

 

۳ ـ این واژه ها … !

این واژه ها در گفتن شعر سکوتم ناتوانند

هرچند تا حد توان شان بی ریا و مهربانند!

گنگ و غریب و خام محبوس زمین و بسته خویش

اما معانی نشسته در ضمیرم آسمانند

در بطن هر معنای بکر  ـ  این آسمان پرستاره ـ ،

صدها پرنده ناشکیبا داغ بر دل میهمانند…!

در چشم بارانی هر یک در و یاقوت و زبرجد

بر غربت غم واژه های مهرورزی می چکانند

آن جا که باید لب به گویایی گشایند آه! افسوس!

چون کودکی دربند گهواره خموش و ناتوانند..!

ای کاش می شد شمه ای از آن چه باید بازگو کرد

تا آن چه در دل شعله بر لب می چکاند را بدانند

این واژه ها… اصلا چه فرقی می کند در دل چه دارند

وقتی که در تصویر آخر طرحی از تو می نشانند…!

 

دسته: شعر | نويسنده: admin


نظرات بینندگان:
پرنیان گفته:

بسیار زیبا و دلنشین…سپاس

 

No Image
No Image No Image No Image
 
 
 

انتشارات شهنا

انتشارات شهنا
1
No Image No Image