حال بی حوصله ی من به جهنّم برفی ست
حرف ناگفته ی این شاعر مبهم برفی ست
همه گفتند که اسم همه آدم برفی ست
یک نفر گفت: چه خوب است هوا هم برفی ست!
یادم افتاد به آغوش تو و یخ کردم
با لبم سوزن لبهای تو را نخ کردم
شعر گفتم به هوایی که پر از سیگارم
ته کشیدم به رگ یخزده ی خودکارم
وارث قامت تا خورده ی یک دیوارم
از خودم دور شدم تا قدمی بردارم!
دور شد حوصله ی آمدنم از صبرم
عشق، خوابید به جای جسدم در قبرم
زخم شد حسّ من از عاطفه ی آهنی ات
دکمه شد فلسفه روی تن پیراهنی ات
درد هم دوخته شد روی لب سوزنی ات
سایه ات مرد کنار بدن ناتنی ات
سر من گیج شد از دوری و نزدیک شدن
شهر، شک کرد به [ از دست تو تاریک شدن]
به نگاهی که به من زل زده ای افتادم
مو به مو رفت تمام نفس ات بر بادم
بخت ـ برگشته ای از شهر الاغ آبادم
“من از آن روز که در بند توام آزادم” *
زندگی داشت خدا را به خودش پس می داد
گریه را تکیه به خرهای مقدّس می داد
خواستی فلسفه ای باشم و اثبات شوی
چشم در چشم، نگاهم کنی و مات شوی
گوش تا گوش به گوش همه سونات شوی
تا به جرمی که دلت بود مجازات شوی
گریه کردم به دلیلی که چرا می خندم
من از آنروز که در بند توام….در بندم!
__________________________
*مصرعی از سعدی
دسته: