این شعر دارد با خودش افسانه ای را دور می ریزد
دلشوره ی آتش میان لانه ی زنبور می ریزد
در هاله های نور و معنا طرح دستی می کِشد، امّا
از لابلای پنجه هایش وحشت کافور می ریزد
این شعر حتما پابه ماه لحظه های تلخ پاییز است
می خشکد و می افتد و می سوزد و در گور می ریزد
در دست هایش جام خون، بر روی لب هایش پیامی سرد
همچون یهودا بوسه اش آتش به جای نور می ریزد
تا بی سرانجام هزاران دور باطل باز می چرخد
جادوی آتش می شود، از رگ رگ انگور می ریزد
گاهی تبر در جذبه ی بت های شعرم رنگ می بازد
یا “سامری” بانگ “اناالحق” روی دوش طور می ریزد
این شعر دارد آسمانم را پر از اندوه می سازد
این شعر دارد با خودش افسانه ها را دور می ریزد
دسته: