آخرین پیمانه
احمد مسعودیان
ناشر: نسل نو اندیش
۱۳۸۹ش
_____________________
۱ ـ یادداشتی از نرگس داوودی
رمان ” آخرین پیمانه ” روایت زندگی جوانی به نام شهاب است که در خانواده ای متوسّط بزرگ شده و پدرش با باغبانی و کارگری روزگار می گذرانده است. با اینکه آنها از نظر مالی مشکل چندانی نداشتند؛ شهاب بسیار جاه طلب است ؛ به طوری که برای رسیدن به پول و موقعیّت عالی از انجام هیچ کاری فروگذار نیست و در این راه از ظاهر معقول و مقبول خود، استفاده های زیادی می کند.در نگاه اول شهاب فردی قابل اعتماد و پیشتیبان به نظر می رسد، ولی در باطن مقاصد دیگری را دنیال می کند.
آغاز داستان دعوت کننده ی خوبی برای خواندن ادامه ی آن نیست.به نظر می رسد خیلی سریع و بدون تأمّل ، فقط برای گذر از سختی آغاز به این صورت نوشته شده است و در ابتدا اگر خواننده از موضوع اصلی آن مطّلع نباشد ؛ با توجّه به نحوه ی آشنایی و ازدواج گلی و شهاب ، فکر می کند با داستان های بی مایه و عاشقانه ی امروزی سر و کار دارد؛ غافل از اینکه نویسنده هدف دیگری را دنبال می کند.
به دنبال همان گذر سریع و به اصطلاح مظلوم نشان دادن گلی و خانواده اش، اشتباهات فاحشی صورت گرفته است.در جایی از داستان که درخواست طلاق از شهاب را می دهد و او با این امر مخالفت می کند، گلی می توانست با مراجعه به پزشکی قانونی و استفاده از آثار ضرب و شتم شهاب به راحتی مدرکی برای طلاق از شهاب داشته باشد و اگر فرض را بر این بگذاریم که از این امر مطّلع نبوده ، آیا برای قاضی دادگاه علّت درخواست طلاق خود را توضیح نداده است؟ و قاضی راهی برای اثبات حرف های خود به او نشان نداده است که گلی و خانواده اش از راه های دیگری سعی کردند درخواست خود را عملی سازند؟
هر چه داستان جلوتر می رود، به نظر می رسد از انسجام بیشتری برخوردار می شود و این انسجام و پختگی در فصل زندان به اوج خود می رسد، به طوری که محیط و افراد زندان، به خوبی در ذهن خواننده تصویر می شوند و خواننده ترغیب می شود تا باز هم بیشتر از این تصویر واقعی بداند.
و امّا پایان داستان که به بهترین شکل ممکن و البته تقریبا متفاوت نوشته شده است ، به نظرم به نوعی پایان آزاد است، البتّه نه از آن نوعش که خواننده به طور کامل سردرگم باشد، بلکه دو راهی تصویر می شود که بنا بر سلیقه خواننده، هر کدام را که بخواهد می تواند انتخاب کند!
از نقاط قوّت این رمان، تعدّد شخصیّت هایش است که به طور حساب شده در هر برهه از داستان تکلیفشان مشخّص می شود و به اصطلاح از دور خارج می شوند.
چیزی که در این رمان برای من آزار دهنده بود، نوع نگاه آن به زن ها بود. زن ها موجوداتی تابع احساسات و ضعیف نمایش داده شده بودند و البتّه بعضی از شخصیّت های کتاب هم زیرک و قوی بودند، ولی از این امتیازات خود در جهت حفظ خانواده استفاده نمی کردند،حتّی خانواده ای هم به طور کامل معرّفی نشد که دارای زندگی خوب و با آرامش در کنار مشکلاتشان باشند، البتّه لازم به ذکر است که نویسنده قصد بیان واقعیّت ها را داشته است، ولی این داستان با این همه تعدّد شخصیّت و خانواده، می توانست جایی هم برای خانواده ای خوشبخت (البته نه با اغراق ) به عنوان الگو داشته باشد. به نظر می رسد تنها خانواده های خوشبخت ، پدر و مادر های داستان باشند که زندگی قانع و قدیمی داشته اند.
از هیچ جایی داستان نمی توان متوجّه شد که کلّ ماجرا در فضای قبل از انقلاب اتّفاق می افتد؛ تا اینکه در فصل زندان برای بخشیده شدن بدهی ها این موضوع عنوان می شود و به نظر می رسد تنها بهانه ای است برای گذر و به پایان رساندن این قسمت.
از داستان که بگذریم، به نوع نگارش آن می رسیم.در نوشتن هر پاراگراف از جملات کوتاه زیادی استفاده شده است و سعی نشده که عطفی در بین آنها ایجاد شود. این موضوع شاید نوع متفاوتی از نگارش باشد، ولی برای خواننده خسته کننده خواهد بود و به نظر می رسد توضیحاتی زائد و غیر ضروری بیان شده است ، مانند این قسمت :
” قلب پدر رئوف است.هر چه بدی از فرزند ببیند می بخشد.علی الظاهر اینکه مرد خشن است، ولی قلبی شکننده دارد.احساس و درک دارد.قلبش برای خانواده اش می تپد.پدرسنگ زیرین آسیاست.زمان یارش دهد مهربانی اش گل می کند.سلیمان هم مستثنی از مردان دیگر نیست.”(ص ۹۷)
نقص دیگری که در نگارش وجود دارد، جمله بندی های ضعیفی است که در بعضی قسمت ها دیده می شود ؛به طور مثال :
” موقع شام دادن شروع شد” (ص ۱۲)
و یا در جایی دیگر برای توصیف گلی گفته شده : ” رنگ و روغن به صورتش زده بود و زیباییش را دو چندان کرده بود”(ص ۴۸). عبارت رنگ و روغن، معمولا زمانی به کار می رود که بخواهند آرایش زنان را به تمسخر بگیرند، نه زمانی که بخواهند زیباییش را توصیف کنند.
در قسمتی برای توضیح افکار افسانه در مورد شهاب اینطور بیان شده است : ” حرف حرف او بود برای او شهاب ملکه شده بود “(ص۲۱۹) فکر می کنم برای یک مرد استفاده از کلمه ی ملکه مناسب نباشد !
از این دست اشتباهات در چند قسمت دیگر هم مشهود است که یکی از ضعف های مهم نگارش به شمار می رود.در کل با توجّه به توانایی هایی که نویسنده در قسمت هایی از داستان نشان داده و همچنین زمانی که صرف نوشتن این رمان کرده است(پنج سال) می توانست اثر قوی تری از آب دربیاید،البتّه توانسته با بیان واقعیّت ها به خوبی منظور خود را برساند؛ هرچند گاه ضعف های نگارشی باعث شده است آن طور که باید داستان نتواند خودی نشان بدهد .
۲ ـ یادداشتی از فرزانه طاهری
بعد زمانی داستان در سال های قبل از انقلاب تا سال های پس از جنگ و شروعش از روز عروسی خواهر کوچک شهاب (شخصیّت اصلی) اتّفاق می افتد.همان روزی که آذر پوشیده در لباس توری و در میان هلهله و شادی می رود که قدم به خانه بخت بگذارد و همان روزی که شهاب با ملاقات دوباره ی گلی ـ دوستی که سال ها از او خبری نداشت ـ به بخت لبخند می زند .گلی دختر کوچک خانواده ای ثروتمنداست که از همان لحظه ی اول جذب چهره ی جذاب و اندام مردانه ی شهاب می شود و روز بعد در هیاهوی دلکش با صدای گیتار شهاب، رقص عشق آغاز می کند . وقتی نگاهش در نگاه شهاب گره عمیقی می خورد،همان موقع که شهاب آرام زیر گوشش زمزمه می کند که” دوستت دارم “باورش می شود شیرین روزگار است و می تواند بدون این که خسرویی در کار باشد، عشق فرهاد را لمس کند!
سرانجام روز رفتن می رسد. گلی است که باید شهاب را ترک کند و همراه پدر و مادرش راهی خانه شود .خانه کجاست؟ شمال کشور! گلی می رود، امّا نه برای همیشه .می رود تا این بار او میزبان شهاب باشد .شهابی که رد پای عشق را می گیرد و سوار بر دوچرخه اش تا خانه ی معشوق رکاب می زند و گلی باور می کند فرهاد را که این بار در قالبی نو به جای بیستون کندن، با دست ها برای به دست آوردن دل معشوق رکاب زده است.
« لگد محکمی به زمین کوبید .مه همه جا را فرا گرفته بود در دوردست چیزی پیدا نبود .دریا گرفته بود .غرید .صدای برخورد امواج که خود را به تن ساحل می کوبیدند مانند پتک بود که به مغزش فرو می آمد .چقدر سنگین بود هر لحظه به موجها نگاه می کرد .انتظار داشت همراه این موج شهاب و فریبرز بیایند آما….. شب می آمد که گلوگاه روز را خفه کند روز نفس آخر را می کشید.ایرج مضطرب و هیجان زده میخکوب شده بود که چه کند…»
رمان ” آخرین پیمانه ” داستان اتّفاقاتی است که پشت هم به وجود می آیند .داستان پر فراز و نشیب یک زندگی .از آغازین روزهای جوانی تا پایان میانسالی یک مرد…
حوادث این داستان اغلب حول و حوش شخصیّت اصلی داستان شهاب می گذرد .بقیّه ی شخصیّت ها می آیند و تأثیر می گذارند و می روند .بعضی بیشترمی مانند و بعضی کمتر، امّا باز این شهاب است که داستان را با شخصیّت ملموسش هدایت می کند .یک مرد با شخصیّتی سیاه و سفید در هم که البتّه نقاط سیاهش چشمگیر تر از معدود لکه های سفید خودنمایی می کنند و رنگ شخصیّتی را رو به خاکستری تیره پیش می برند .
شخصیّت های زن داستان اغلب از یک قشر هستند،حالا بااندکی تفاوت .در نگاه اول دیدگاه نویسنده به زن ،زن ستیز به نظر می رسد .شخصیّت ها اغلب زنانی ساده لوح و ظاهر بین هستند که شیفته و فریفته جذّابیت های ظاهری شده و حتّی یکی از همین زن ها به سبب همین ظواهر، شیفتگی ها ی زندگی و شوهر سر به راهش را تر ک می کند تا روی آشیانه ی زنی دیگر، زندگی بسازد .نگاه عمیق تر به شخصیّت های زن، امّا نگاه فمینیستی نویسنده را آشکار می کند .نویسنده با نوعی محافظه کاری و در لفّافه، زن باهوش را تحسین و زن ساده لوح ظاهر بین را نقد کرده و هشدار می دهد که همیشه مار ؛گر چه خوش خط و خال است ،امّا شکارچی است و شکار چی خود شکار را می شناسد؛همان گونه که شهاب تا پایان دوره ی جوانی و تا اواسط میانسالی، به دنبال شکار زنان ساده لوحی است که اندوخته ای از مال دنیا داشته باشند؛غافل از اینکه دست بالای دست بسیار است .
داستان در فراز و نشیب های مکررّش طی می شود تا پایان میانسالی شهاب ؛جایی که این واقعیت دردناک، شخصیّت اول داستان را غمگین می کند .شروع دوران پیری و پایان روزگاری که می شد با جادوی کلام و قدرت جذابیت هر غیر ممکنی را ممکن کرد، امّا این به این معنی نیست که او دست ازتلاش بردارد، باز هم شروع رؤیایی …متفاوت از تمام دلداده های افسانه ای …این بار فرهاد راحت شیرین را به دست می آورد ،نه خسرویی هست که او را به مبارزه بطلبد و نه سدی که مجبورش کند تبر به دست بگیرد. در هلهله ای شاد یک شروع رؤیایی اتّفاق می افتد .شروعی که کمتر کسی فکر می کرد با چنین کابوسی پایان یابد .روزی که گلی می خواست همه چیزش را بدهد تا شهاب را داشته باشد، حتّی به ذهنش هم نمی رسید واقعا”همه چیزش را بدهد: روزهای خوش جوانی ، پدرش ، فرزند به دنیا نیامده اش و در پایان تمام ارثیه اش را تا نام شهاب از شناسنامه اش خط بخورد گلی می رود و شهاب می ماند و تکرار گذشته .این بار فرشته و بعد عاطفه و …تا آخرین باده که به دست پیمانه پرمی شود.
او شانسش را امتحان می کند، امّا این بار شانس با او یار نیست. کسی که در تمام طول زندگی به هیچ کس، پدر ، مادر ، همسر ، فرزند و دوست ، رحم نکرده؛ این بار دستخوش بی رحمی روزگار می شود .مشکلی که جز ابتلا به نوستالوژی چاره ای برای آن نمی یابد .از امروزش فرار می کند و به خاطرات گذشته پناه می برد و درست درهمین زمان، برگی از گذشته ،واضح و عینی به سراغش می آید…
در کل داستان به شیوه ی زیبایی پرداخته شده و شخصیّت پردازی ها و فضا سازی ها ملموس بوده است، اما یکی از ایرادهایی که به داستان وارد است ، ادبیّات نوشتاری داستان است که دیالوگ های داستان با نثری رسمی پرداخته شده که اگر به زبان محاوره ای نزدیک تربود، می توانست در جذّاب تر کردن داستان و تمایز بخشیدن به لحن گفتاری شخصیّت ها و هماهنگی لحن وتیپ آنهادر داستان تأثیر بسزایی داشته باشد.
دسته: