افسوس عشق ما، که به انکار برده اند
درد مرا به شعر و به گفتار برده اند
اینجا چرا شبیه تو عاشق ندیده ام
شور تو را به سازه ی اشعار برده اند
آنان که دوست بوده اند ، از خیال تو
یاد مرا چه کم وَ چه بسیار برده اند
آری همانکه دشمن احساس من نبود
از خاطرم که یاد تو صد بار برده اند
گفتی نگو که با غریبه “دوست دارمت”
از شعر من که شک به تو انگار برده اند
باور نمی کنم که تو … نه، رفته ای مگر؟
من خواب دیده ام که به اجبار برده اند
روزی هزار بار به چشمت که مرده ام
از من تو را چه خسته، چه بیزار برده اند
این خانه ی خراب، دلِ ما است در گذر
چون بند بند عشق ز دیوار برده اند
من باورم نشد که تو رفتی و در خیال
هرشب مرا به لحظه ی دیدار برده اند
شاعر شدم که عشق تو را مثنوی کنم
بیچاره عشق ما که به انکار برده اند
دسته: