کیانا آتشی : قاعده ی کلی این است که مسأله برای یک نویسنده یا شاعر، نوشتن و شعر گفتن است، یعنی نوشتن مانند ابزاری است که در ذهنش برای تفسیر جهان از آن استفاده می کند؛ از سوی دیگر این نوشتن ، نه همان قلمی کردن یا سیاه کردن یا تایپ کردن ساده باشد، بلکه اندیشیدن نویسنده درباره ی مطلبش هم بخشی از فرایند نویسندگی ست. حالا اگر نویسنده روزانه به نوشتنش هم فکر نکند، چه خواهد شد؟ مگر درد نویسنده و نیاز او به نوشتن، مانند درد و نیاز یک تشنه به آب نیست؟ این نیاز چگونه برطرف می شود ؟ کدام مسکّنی در این جهان می تواند این درد را ساکت کند و به نویسنده ، حسّ خوش پیشرفت و در مسیر بودن را بدهد؟ امّا چرا نویسنده هایمان کم می نویسند؟ قصدم در این گفتگو این است که بیشتردرباره ی این سوال پاسخ بگیرم، آن هم از حامد داراب که حضورش در میان سینماگران، تئاتری ها و ادبیّاتی ها به عنوان یک منتقد، نویسنده و شاعر توانا موجب شده است که با دغدغه های اساسی فیلمنامه نویسان، نمایشنامه نویسان، داستان نویسان و شاعران از نزدیک آشنایی داشته باشد، طرفه آن که خود حامد دارب را از زمانی که شناختیم، کلمه را می شناخت و بی وقفه می نوشت و می نویسد، گویی برایش نوشتن حرف اول و آخر را می زند، و همیشه می گوید: تا هستم خواهم نوشت، به همین دلایل پای حرف هایش نشستم؛ حرف هایی که تکّه های کوتاهی از آن رفت، امّا هرچه ماند برای نویسنده و شاعر و البتّه مخاطب امروزی خواندنش خالی از لطف نیست.
ـ چطور یک نویسنده به جایی می رسد که می بیند جز نوشتن هیچ کاری از او ساخته نیست؟
راستش یادم را می اندازی به شهریار، شهریار مندنی پور عزیز، او می گوید چه کسی گفته که نویسنده فقط می تواند بنویسد؟! اگر نویسنده واقعا نویسنده باشد، باید بتواند همه کاری را انجام دهد، دلیل شهریار این است که چون نویسنده زندگی، مرگ و همه چیزهای میانشان را با دلیل ها، کلمه ها و مدلول ها و مصادیقشان می شناسد، باید بتواند همه کاره باشد. من هم حرف مندنی پور را می پذیرم، نویسنده واقعا می تواند همه چیز با هم باشد؛ همان طور که می تواند شخصیّتی خلق کند و شخصیّتی را بمیراند، امّا یک نکته ی اساسی تری در سؤال شماست که چگونه نویسنده به جایی می رسد، این به جایی رسیدن، به یک صورتی سؤالت را از حالتی واقع، به حالتی غیر واقع می برد، در این حالت بی تردید نویسنده کاری جز نوشتن برای خودش پسندیده نمی داند؛ چراکه او در دنیای کلمه هایش مسخ شده است، به قول هوشنگ گلشیری انگار اگر سقف خانه ای هم دارد، سقف خانه اش را همین کلمات تشکیل داده اند.
ـ چرا در ایران نویسنده ی حرفه ای ،به آن معنایی که در غرب وجود دارد کم داریم؟ و بیشتر نویسنده های ادبیّات مردمی به صورت مرتّب و منظم کار می کنند.
فکر می کنم شما می دانید که من شعر و داستان را البتّه در این زمان، قسمی از هنر می دانم، اگر چه زمانمان شاید برای توضیح دلایلم در این باره کم است، امّا همین قدر بگویم که نویسنده ی امروز را بی تردید یک شخص ادبی نمی دانم ؛ چراکه خاستگاه های داستان و شعر امروز، بیشتر از آن که با نظریه ها و آرایه های ادبی همسو باشد، از مؤلّفه ها و مکاتب هنری پیروی می کند، بنابر این نیازی به گفتن نیست که چه چیز هایی را در کشورمان در تقابل با این هنر می بینم و البتّه همه می بینند و این ها شاید همان چیز هایی است که می توانم بخشی از حرفه ای نشدنمان را به آن نسبت بدهیم، در کل فکر می کنم هنوز تکلیف اهالی هنر با محدودیت هایی که از سوی نهاد هایی، مانند فرهنگ و ارشاد بر آنها تحمیل می شود، روشن نشده است و همین موضوع، عامل اصلی دور بودن هنر و با کمی تواضع ادبیّات ماست از آن چیزی که به عنوان داستان و شعر و شاید سینما و تئاتر در دیگر نقات دنیا اتفاق می افتد، امّا از سویی دیگر باور درونی ام این است که با وجود این همه محدودیّت ها، تنگناها و دلخونی ها، داستان و شعر ما به نسبت، خوب کار کرده است، بخصوص آن بخش داستان نویسی فاخر و به قولی جدّی؛ اگر چه که بسیار کمرنگ تر از همان دسته نویسندگان مردمی هستند، نویسندگانی که شما اصطلاح مردمی را خوب برایش به کار برده اید، و من هم مانند خیلی های دیگر البتّه بنا به شرایطی که درصد مطالعه کشور ما دارد، با آنها موافقم ؛ چرا که فکر می کنم آنها برای کتاب خوان کردن نسل جوان و نوجوان پتانسیل های خوبی هستند و به قولی خواننده سازند، امّا توصیه ام به آنها این است که بتوانندحدّاقل های دغدغه های داستان و شعر امروز را رعایت نمایند؛ چرا که معتقدم یک نویسنده شلخته، بی مسؤولیّت و بی سواد زبان را فاسد می کند.
ـ نظرتان درباره ی اقتصاد نوشتن و صنعت چاپ چیست؟
بیایید باهم صادق باشیم، ما اصلا صنعت چاپ نداریم که اقتصاد نوشتن و یا اقتصاد چاپ داشته باشیم، و البتّه نباید توقع کرد که صنعت چاپ داشته باشیم ؛در حالی که هنوز کشوری صنعتی نشده ایم، استاد دولت آبادی (محمود دولت آبادی) بزرگ درباره ی چاپ در غرب به ما می گفت: آنجا رایج است که وقتی نویسنده ای قرارداد چاپ می بندد، ناشر مبلغی را به عنوان advance به وی پرداخت می کند، که بسته به کتاب و ناشر این مبلغ می تواند از دوسه هزار دلار تا یک میلیون دلار ، نوسان داشته باشد. اگر در همین حرف کمی تأمّل کنیم، می بینیم که نویسنده در آنجا می تواند زندگی روزمره را حتّی با حدّاقل درآمد بگذراند، امّا در کشور ما، نه تنها چنین چیزی از محالات است، بلکه مؤلّف برای نشر آثار خود باید پولی نیز به ناشر پرداخت نماید. نمونه اش را در میان دوستان مشترکمان بسیار زیاد داشته ایم .
ـ چرا خواندن متن و مدیوم کلمه مسأله مخاطب ایرانی نمی شود؟
ذهنم رفت سمت متنی که داشتم همین چند وقت پیش می نوشتم، بیشتر انگار رنجنامه ای بود در باب همین سؤالی که از من کرده اید. واقعیّت این است که تعداد زیادی از ایرانی ها اکراه دارند و گریزانند از درگیر شدن عمقی مغزشان با مسائل و نهاد ها و گذاره های اندیشه، شاید مسبّب اصلی این فاجعه اگر بخواهیم با نیمه ی توجیه گر مغزمان تحلیل کنیم این باشد که دیده اند یا شنیده اند که چه سرنوشت هایی داشتند صاحبان اندیشه و متفکران و هنرمندان این دیار.
از سوی دیگر چطور انتظار داریم از نوجوان و جوانی که کتابخوان باشد و کتابخوان بماند، وقتی که در خانه ای که در آن رشد کرده است، رنگ و رویی از کتاب نبوده، بیایید فقط تنگناهای مالی مردم را عامل عدم خرید ندانیم؛ چرا که همین مردم در زندگی روزمرّه خرج های گزافی می کنند که حتّی برخی از آنها می تواند ضروری نباشد، امّا به گرد خرید کتاب نمی روند. بی رحمانه تر باید بگویم که چاپ کتاب در تیراژ دو هزار و یک هزار و زیر آن در یک کشور هفتاد میلیونی که مدام به فرهنگ گذشته ی خود می بالد، ننگ است. کشوری که مردمش، مردمی شفاهی و در گوشی هستند، اهل شایعه اند و کلا آدم های مکتوبی نیستند، با همه ی این ها سیستم آموزش و پرورش و البتّه آموزش عالی هم، که متکّی است بر نوشتن مشق های مکرّر و طولانی و متکّی است بر حفظ کردن برای گرفتن نمره، به خودی خود، شوق خواندن و دانایی و کنجکاوی را از ذهن دانش آموز و دانشجو گرفته است. اگر بخواهم نمادین هم بگویم باید اشاره کنم به اینکه مثلا از دانش آموزی که قلمِ لای انگشتانش و سیله ای برای شکنجه اش بوده، باید توقع داشت که شیدای قلم بشود؟ یا عاشق کتاب باشد؟
ـ چه آفت هایی نویسنده های حرفه ای را تهدید می کند؟ چرا خیلی ها کمتر می نویسند، مبادا خود را تکرار کنند؟
من نمی فهمم که چطور کسی ممکن است نویسنده باشد و بتواند کمتر بنویسد و یا ننویسد، نویسا بودن و چاپ کردن را باید از هم جدا کرد، آن که نویسنده است اگر مدام ننویسد، بیمار می شود، اصلا و ابدا نمی تواند نوشتن را کنار بگذارد، ممکن است در چاپ وسواس داشته باشد که البتّه خیلی خوب است، امّا نویسنده به قول رولان بارت، نویساست و اگر من اجازه داشته باشم چیزی بر این حرف اضافه کنم می گویم نویسا صفت فاعلی است، امّا اگر کمتر نوشتن و یا ننوشتن توجیه تنبلی باشد، چنین فردی دیگر نویسنده نیست .آن کسی هم که به تکرار خود رسیده، دیگر نویسنده نیست. می توانم بگویم که در کل درجا زدن در خود عاقبت تلخی است که همواره نویسندگان و شاعران را تهدید می کند و نویسندگان و شاعران میان مایه بیشتر در معرض این تهدید هستند و دیر یا زود زمین می خورند. از آن طرف هم اگر نویسنده پویایی اندیشه و تجربه و دانش آموزی مدام داشته باشد، تازه دچار این اندوه گران می شود که چقدر وقت و عمر کم دارد برای نوشتن آن همه داستان که در ذهنش پر پر می زند.
ـ اگر در ایران نویسنده ای مانند جویس کرول اتس داشتیم که بیش از پنجاه جلد کتاب نوشته باشد، چه رفتاری از سوی صاحبان فکر با او می شد؟
من کاملا با سیاست کلامی ات آشنا هستم کیانای آتشی عزیز ، اصولا کسی که فلسفه و زبان شناسی بخواند هم باید این گونه باشد، امّا اگر با این سؤال می خواهی زبانم را به شرح تقابل های صاحبان فکر با یکدیگر، البتّه در ایران امروز بگشایم، باید بدانی چنین کاری از فردی در سن و سال من ساخته نیست، نه اینکه به علّت آشنایی و آمیختگی ام با جریان ها و یا اشخاص، بخواهم تواضع به خرج دهم، نه! چرا که لازم به یاد آوری نیست که من بی ملاحظه ترین ساختار شکنانم، امّا زبان نمی گشایم؛ چرا که احساس می کنم امروز صاحبان فکر از باروری و پویایی اندیشه ی دیگران از عمق وجود خوشحال می شوند، حتّی اگر بخواهند در ظاهر به دلیل حفظ جایگاه اندیشه ای خود با رویکردهای دیگر کنار نیایند. این روزها احساس من و البتّه جریان واقع این را نشان می دهد که همه ی صاحبان فکر ، واقعا مایل اند که اکثریت مردم به سوی دانایی و بیداری اندیشه گام بردارند. شاید با این طرز فکر می خواهند به قول نیما: آب در خوابگه مورچگان بریزند. و البتّه رویکرد خوبی است، بنابر این اگر کسی چون جویس کرول اوتس داشته باشند، به او افتخار می کنند، و به او نشان می دهند که با سربلندی اش سرافرازند و با سرافرازی اش سربلند. والبتّه هستند صاحبان بی فکر و صاحب فکر نما، که طناب دارش را می بافند و بر آن می شوند که او را از نردبانش پایین بکشند.
ـ حرف دل حامد داراب و حرف آخرش درباره ی نویسندگی چیست؟
. حرف های دل من زیاد است، آنقدر که شاید از گفتنش، نه تنها مخاطب بلکه خودم نیز خسته شوم، امّا مهم ترین چیزی که دوست دارم بگویم این است که نویسندگان و شاعرانِ هم نسل من را هیچ کسی حمایت نکرده است، بخصوص شاعران و نویسندگانی که هرگز راضی نشده اند و نمی شوند که در زیر پرچم دیگرانِ پر آوازه ، بایستند. آنها خودشان بوده اند و هستند و اگر به جایی می رسند بی تردید خودشان به آنجا رسیده اند. این نسل سخت ترین و درد آورین ترین روزها را می گذراند، از سویی شرایط نا بسامان فرهنگی، هنری، ادبی و اجتماعی و از سوی دیگر حمایت نشدن از طرف نهاد ها و حتّی نزدیک ترین مردم، همچون اعضای خانواده از سوی دیگر دغدغه های اقتصادی و از سوی دیگر مسؤولیّت مداری به عنوان یک هنرمند و نویسنده در قبال هنر و نویسندگی و شاعری، بله، اهالی هنر و ادبیّات و اندیشه ی هم نسل من ، با همه ی این ها دست و پنجه نرم می کنند و چشم هایشان را به آینده ای بهتر برای آیندگان دوخته اند و من در این شرایط تنها می توانم بگویم که ای کاش شکیبایی و بردباری شان عمیق تر و وسیع تر باشد، امّا حرف آخر این که، کلمه، مسأله ی اصلی دنیای ماست و نه فقط مسأله ی اصلی نویسنده، نویسنده اگر من باشد دارد می نویسد که بگوید چطور کلمه مسأله ی اصلی همه است و آخر اینکه فکر می کنم نویسنده ی خوب و حرفه ای باید مبتلا بشود به جهان نویسندگی و خود نویسنده اش، و داستانی و شاعرانه دیدن، و شاعرانه و داستانی زیستن.
دسته: