شبگیری را میستایم که هرگز دروغ نبوده است
و صورت تابناک بچّهها را به هم رسانده است.
سکّوهای فرسودهی رود را با پنجههای قلمی سابیدیم.
حلقههای شاد و برنز یواشیواش جادهی شکوفا را انباشتند، آه!
هر شب تا دیروقت یک شانهام که سورمهای بود، همسنگ چشمهای میسوخت.
گاهی ناخواسته پهلو به پرچین های سرد بهشت میدادیم
و هر بار که جیغ میکشیدیم، از ما بهتران تشت های کوچولوی خود را با کلوخ های ماه آذین میبستند.
جای خوبی بود پس از شامگاه تا بازی کنیم با
خشت های و یال های کوتاهی که شانهها را سایهاندود کرده بودند، آه.
هوای شوری را که بر شانههایمان دلمه بسته بود، میتوانستیم در کنار بگیریم.
و در دل جوبارهی سخت گاهی ترکهی خونیمان را فرو میکوبیدیم.
و با شیفتگی برادههای دیدگانمان میشکفتند.
آه! آه! آه! رفیق
رؤیاهایت، رؤیاهایت
سکّهی رؤیاهایت
صورتک های آزرمگین
و کنیزان زرخریدی
که نشانگاه هیچ واژهای را
تا امروز بلد نبودند
غبار رنگوروی خاموشمان را
همه عمر پرستش میکنند.
دسته: