در کوچه ای که آینه اش زنگ بسته بود
بغضی در انتظار شکستن نشسته بود
آهی در اوج ، مرثیه ای را کشیده بود
دردی ، فرود دست یکی را شنیده بود
یک دشت لاله سوگ گلی را خمار بود
چیزی گلوی شاعری ام سوگوار بود
فرّ و شکوه لشکری از دل شکسته بود
شوری به جای قافیه در خون نشسته بود
مردی غریب و بی کس آن سوی ماجرا
بی کس تر از صداقت و تنهاتر از خدا
شرمنده از بیان بزرگی ش واژه ها
زانو به غم گرفته در آغوش ، بی صدا
مردی که آفرینش از او سر گرفته بود
عشق از کبوتر نفس اش پر گرفته بود
باب ولایت و ادب آموز آفتاب
بنیانگذار شور امامت ابوتراب
برگرد ای قلم به سر سوگوار غم
طی کن شعاع مرثیه را در مدار غم
با یاد آن فرشته بی سرزمین عشق
بالا بزن به بی کسی اش آستین عشق
دست شکسته ای که جهان نقش بند اوست
چیزی بگو که عاشقی ام مستمند اوست
بانوی بی نظیر دو عالم ، بتول عشق
تنها سلاله گل باغ رسول عشق
چشم اش شکوه را به غلامی خریده بود
دستی بر آفرینش ریحان کشیده بود
لرزیده بود قلب خدا از محبتش
شاید که ناز عاشقی اش را خریده بود
درکوچه ای که آینه اش زنگ بسته بود
اشکی به پای لالۀ سرخی شکسته بود
ابلیس راه کوچه به نیرنگ بسته بود
دنیا در انتظار قیامت نشسته بود
یک کوچه درد! ، مادر و فرزند در کنار
میثاق دست مادر و فرزند استوار
طفلی که حسن را به غلامی نخوانده بود
حسنی که در طراز نگاهش نشانده بود
زیباترین قصیدۀ غربت به نام او
دنیا به کام دوزخ و جنت به نام او
آن رهبری که صبر ز نامش وضو گرفت
آب شهادت از جگرش آبرو گرفت
بر چشم آفتابی او ماه مشتری
یوسف گدای جاذبه اش! ، پور حیدری
سبط غزل ترین طرب جاودانگی
با عشق خو گرفته به رسم یگانگی
هین! آخرین منادی تسبیح گوی وحی
هان! مست چشم باده فروش اش سبوی وحی
ختم تمام آن چه بگنجد به دفتری
برده دل تمام غزل را به دلبری
منجی ترین اقامه سلطان بی نشان
اقرا به نام عشق و محبت! ، بخوان! بخوان!
روشن ترین چراغ به تعبیر آفتاب
ای آفتاب عشق! ، به شیدایی ام بتاب
میثاق بسته با نگه مست آسمان
ابروی بندگی ش کمر بسته از کمان
توفان نشانده بر دل بی باک عاشقی
تو! با توان جمله خوبان موافقی!؟
زیبا و بی بدیل ، طنین محبتش
دریا نشسته تشنه به خوان کرامتش
آغوش عشق ، باز به ناز نگاه او
مایوس برنگشته کس از بارگاه او
رقص تبر همیشه عالم به دست او
تندیس بت شکسته ترین پای بست او
من کیستم که صحبت سنگ و تبر کنم؟
بهتر که شرح عاشقی ام مختصر کنم
برگرد ای قلم به سر سوگوار غم
طی کن شعاع مرثیه را در مدار غم
صحبت ز حسن طفل سزاوار عشق بود
زیباترین نشانه پرگار عشق بود
در کوچه ای که آینه اش زنگ بسته بود
میثاق دست مادر و طفلی گسسته بود
ناقوس غم ، به حزن ، درآمد گزیده بود
بر پلک عشق سرمه ای از خون کشیده بود
افتاده روی خاک به قاموس آفتاب
اشکی که در ردیف گلوسوز اضطراب
می جوشد از صحیفه کوثر به گونه اش
چشم فلک سراغ ندارد نمونه اش
دستی به گونه دارد و چشمی به آسمان
خورشید رخ گرفته به سرخی ش بی گمان
افتاده روی عرش زمین گوش وار عشق
استاده اشک بر رخ ، پروردگار عشق
بغضی شکست و اشکی از آه خدا چکید
خون نبوت از دل ابر حیا چکید
از غنچه ای شنیده شد: ای وای مادرم
ای مادر شهادت! بانوی بی حرم…!
در کوچه ای که …!
دسته: