۱ ـ
به کرم الله و چشم هایش…
به دویدن
در راه پله ای که هرچه بالاتر می روی
به جایی ختم نمی شود
و تاریکی که از پشت سرت مدام نزدیک تر…
آنقدر نزدیک
که به بازی ترسناکی
وارد می شوی…
روشنایی
چشم می گذارد و تو را هیچ وقت پیدا نمی کند
….
فکر کن
به پلک زدنی که تاریکی را جابجا نکند
به دست هایی که هرچیزی را لمس می کنند ، کمی بیشتر گم می شوی
فکر کن
فکر کن…
۲ ـ
خندیدنت به کبوتران همسایه می ماند
وقتی که برنمی گردند
چشم هایت به روستای نزدیک شهر
ولب هایت شعری که
هر آن پشت سطرهایش رد اتّفاقی هست
وچه بتوانی به سمت گل های روسری ات برگردی
چه نتوانی
دوستت دارم
چون بوسه ای که روی صورتت خط بیندازد
دسته: