تمام تاریخ دویده ام
آفتابم کجاست؟
خورشیدم کو؟
خسته ام .
برده ای
تحسین شده
کارخانه ای متحرّک
محصور زندانی،
به نام خوشبختی .
خوشبختی ام
در روزهای هفته
تقسیم شده
به تساوی
و در آمد و شد
میان مکعب های همشکل
(خانه و گور)
گم می شود
خوشبختی ام
در ازدحام ظرف های کثیف،
انبوه لباس های چرک
در زادن و بزر گ کردن
گم می شود
خسته ام .
ستایشی نمی خواهم
در یاوه های شاعران مذکّر
و نوشته های خاک اندود
(الواح دور از دسترس) .
تمام تاریخ دویدم
با چشم ، امّا کور
با دهان، امّا گنگ
با گوش، امّا کر
و به جایم
گفتند و نوشتند
برده ام خواستند
و دوستم دارند
و مهربانند
آنگاه که رام ترم
دوستم دارند چون گلی
شکننده و ترد
نهاده زیر حباب
مهربان و با گذشت
پر احساس و لطیف
شمردنم
امّا،
گلی هستم
که پیوسته سنگش می زنند .
دسته: شعر | نويسنده: admin
|