ادبیّات و مرگ ( بخش نخست ) / حمید حیاتی |
|
شاید قرار گرفتن این دو واژه در کنار هم غریب بنماید. ادبیات بعنوان نمای تمام عیار وجوه مختلف زندگی میل به وفور و سرشاری و تایید می زند در حالی که مرگ از تقلیل و کاستی و در نهایت عدم و نیستی می گوید. دکارت می گفت: می اندیشم، پس هستم. معضل از اینجا آغاز شد: جهان یک طرف بعنوان ابژه منفعل قابل شناسایی، سوژه یک طرف به عنوان فاعل شناسا، زبان بعنوان ابزاری برای تجلی واقعیت. پس رابطه بین واژه و شیء یک رابطه این همانی شد. یعنی واژه میز همان میز (دارای ۴ پایه و تخته ای مسطح…) تلقی می شد. پس از انقلاب سوسوری در زبان شناسایی معلوم گردید که واژه میز یک نشانه اختیاری است و با میز (شیء) دارای رابطه ضروری نبوده. این لفظ باوری(Literalism)یعنی اعتقاد به رابطه ضروری بین واژه و شیء بنیاد اندیشه دکارتی است. یعنی اندیشه به بنیانی برای حضور واقعیت تبدیل شد.. اندیشه ای که لفظ باور بود. پس از سوسور خیلی ها روی زبان شناسی کار کردند از جمله کسانی که در این زمینه کار کردند پل دومان بوده وی بنیاد زبان را مجاز(figural)می دانست به همین دلیل اعلام کرد که حصول به یک معنی قطعی و یگانه امکان پذیر نیست، زیرا همواره مجازها جای خود را به مجازی دیگر در زبان می سپرند… هگل از نگرش منفی قدرت زبان برای نفی واقعیت چیزها سخن می گوید. این نگرش منفی هر چند به مفهوم سازی منجر می شود اما هرگز بیان کننده واقعیت آن چنان که هست، نیست. مرگ یک مفهوم محوری در فلسفه غرب بوده و هست.
هایدگر از جمله فیلسوفانی بود که می خواست مفهوم مرگ را از تسلط زبان برهاند. از نظر وی هستی بسوی مرگ است. آنچه او از مرگ مراد می کند یگانگی هر فرد در برخورد با مرگ خویشتن است. یا بعبارت دیگر تجربه مرگ هر فرد منحصر بفرد و خاص اوست. در این تجربه است که نقش زبان و در نهایت مفهوم، خنثی شده و واقعیت چیزها چنان که است بر ما آشکار می شود.
موریس بلانشو می گوید:
(آن چیزی که تجربه مرگ را برای ما مهیا می کند «نوشتار»است). نویسنده هرگز تحقق کتابی را که به خوبی نوشته و تمام شده تجربه نمی کند. در واقع نوشتن واکنشی است به نا-چیز بودن. نا-چیز بودن به فاصله ی میان واژه و شیء اشاره دارد یعنی با نامیدن، آنچه که واقعیت است از میان بر می خیزد. موریس بلانشو با توجه به اینکه مسئله مرگ در فلسفه غرب مرکزیت دارد می گوید:(فلسفه غرب سنت مرگ را به جنبه«مثبت»آن کاهش می دهد. یعنی به فعالیت و آگاهی ناشی از آن). هایدگر از مرگ، بعنوان«امکان عدم امکان»نام می برد. یعنی آخرین امکان انسان که بزعم وی دیگر منجر به طرح اندازی انسان در جهان نمی شود و نیز سویه تجربی آن که یگانه و منحصر بفرد هست. هر کس در مرگ خویش تنهاست.
بلانشو با وارونه ساختن«امکان عدم امکان»به«عدم امکان امکان»بر فاصله میان نگرش فلسفی به مرگ و نگرش ادبی تمایز می گذارد.
«عدم امکان امکان»اشاره به نفی و نبودن آخرین امکان یعنی مرگ است آنچه در این میان متمایز کننده است مفهوم «دیگری» و «کنش مندی سوژه » است. بلانشو اشاره می کند («دیگری مفهومی است که ما می توانیم به مرگ بیاندیشیم). یعنی در واقع«دیگری» برای ما از مرگ یک مفهوم می سازد نه مرگ خودمان.اصلا دیگری خود به صورت یک مفهوم بروز و ظهور پیدا می کند.
وی مردن j را در «حکم اعدام» این گونه روایت می کند:
«وسایل را با کمک پرستار مرتب کردم تا بتوانم به هتل برگردم. آنجا در حدود یک ساعت منتظر ایستادم و وقتی برگشتم لوئیز به من گفت که هنوز مثل قبل است. اما فوراً به چشمم آمد که وضعیت او بسیار تغییر کرده است: جرینگ جرینگ صدای مرگ به صدا در آمده بود و قیافه اش قیافه ی شخصی که در حال مردن است بود؛ وانگهی دهانش تقریباً باز بود، به بطوری که هیچ گاه در زندگی این اتفاق برایش پیش نیامده بود، خوابیده بود و آن دهان گشوده بر آوای مرگ به نظر نمی رسید متعلق به او باشد، گویی دهان کسی بود که من نمی شناختم… کسی که بطور علاج ناپذیری محکوم شده یا حتی مرده… جرینگ جرینگ صدای مرگ… چنان بلند و چنان قوی شد که می توانستم بیرون از آپارتمان با همه درهای بسته آن را بشنوم کنش مندی سوژه نمایانگر آخرین تاثیر هستی بر انسان است و به حالت انفعال می ماند. ولی باز یک طرف بر وجود سوژه تاکید شده است. آنچه در مرگ دهشتناک می نماید تصور فقدان معنی است.
موریس بلانشو بر روی واژه انفعال در مرگ حساسیت زیادی بخرج می دهد. وی می گوید: در چنین وجودی تصور مرگ اصیل، به عنوان خاستگاه شناخت من، به انفعال بی پایان مردن بدل می شود، یعنی عدم امکان در تبدیل دنیا به چیزی معنادار. در ارتباط با تبیین فلسفی هایدگر و بلانشو از مرگ آنچه مهم است این است که در فلسفه هایدگر «من می میرد» اما در تبیین بلانشو از مرگ «یکی می میرد». در واقع این نظر بلانشو نفی فردیت و مرگ اصیل هایدگر را در خود دارد. تجربه مرگ فقط از زبان دیگری امکان پذیر است زیرا فردیت در معرض بی نامی قرار می گیرد. «به بیانی دیگر، رویارویی با عدم امکان مردن بدین معناست که بگوییم مردن مرا از توانایی «من گفتن محروم می کند». حرف بلانشو این است که مردن تصور مرگ را به عنوان فعالیتی مشخص از میان می برد. اصلاً بیائید بسیار ساده تر در این مورد تامل کنیم. انسانهایی که تا لبه پرتگاه مرگ رفته اند، چگونه از تجربیات خود سخن می گویند این تجربیات منفصل از شناخت (من) به دنیا نیست و همواره نقش و فعالیتهای (همه) در این امر دخیل است مانند: دیدن باغهای با صفا، مشجر، سقوط در فضای قیرگون نامتناهی، چهره قدیسین و اولیاء مذاهب، پرواز چیزی به نام روح و ایستادن آن در کنار جسد… به نقش (همه)، (دیگری) تاکید دارد. بنظر می رسد وجود عالمی بنام برزخ در کاهش و تقلیل عدم معنی در مرگ باشد. یعنی فاصله بین چیزی که نقش آن به یکباره زده می شود (عدم معنی) و استمهال جهت معنی. پس در وقت مردن دیگر تصور آکنده از تصوراتی از خود حقیقی ام وجود ندارد، بلکه با تحمل حضوری گذر ناپذیر مشخص شده است، و در عین حال چیزی جز تجربه عبوری تصادفی نیست، جایی که زمان بدون وجود گذشته یا آینده در جریان است. تا آنجا که این انفعال دیگر حتی حالتی نیست که بتوانم آن را به اراده ی خود بپذیرم، آن گونه که بلانشو با پیروی از امانوئل لویناس آن را «انفعالی منفعل تر از انفعال» می نامد.
دسته: فلسفه | نويسنده: admin
|