نفله / حمید رضا اکبری شروه |
|
ای قرصا رو که بخورم دیگه راحتم ! نه، بایس یه جوری بشه کسی نفهمه مو خودمو نفله کردم .
نگاهشان که کرد دلش جیزی خورد . نه…! مو ایناهه از بچّگی بزرگ کردم ، دلم نمیاد بذاروم تنهایی بکشن. دس کی بیفتن خدا می دونه ، آب و دونه شونه کی بده .ننه که دل به ای کا را نمیده . صدای انفجاری که در چند قدمی اش آمد ترساندش؛ خودش را زمین گیر کرد .خاک همه جا را برداشت .
ـ برگشتم مرخصی آزادشون می کنم، بعد خودمه نفله می کنم با ای قرصا! نگاهش را روی زمین گرداند .
قرص ها روی خاک، رنگ خون گرفته بودند .
دسته: داستان | نويسنده: admin
|
|
|