کویر خوانی برای شهرزاد
_______________________
۱. کورها را میبویند و زهرخند را به جا میآورند. چتر مچاله میشود. شاید پلههای زیرین بشکافند، آنجا که کفترها سینه به سینهی آسفالت ریگهای سفید آسمان را ور میچینند. آخه هم پسین بود و هم خلوتگهی پاره. گلها کج میشوند و میدانند کورها از چه راهی تا نزدیکیها میآیند. میدانم نخستین و واپسین بار است که خارخار مُشت کسی را در تاریکی فرو میگیرم. پس از آن خواهم گریست. ستارگان یکییکی خواهند خزید بر خاشاک لغزنده. چرا بازوان و شانهات شبانه تکهای نخنما از آسمان و بوستان بود و زبانهای دور ریخته از جویهای بسیار نزدیک که زنده بود و بیگانه.
***
۲ . نمیخوام این طور برگردم خونه با دلی خاکسار. باید بیشتر بنشینم. بهتره هیچی نگم، دوست فرهمند شعربینم. برای یکی دیگه مینویسم. نشون اون میدم. اون رو نیگا میکنم. تا صبح باهاش کلنجار میرم. کوفته و پکر میخوابم. خوب میدونی چی کار کنی. مفت همه چی رو بر میداری. خیلی پستی و ستمگر. توی خاکروبهی کنار پایتخت دنبالم میگردی. هیچ وقت کهنهای از خودم رو بیرون نینداختم. کاش سروکاری با جهان نداشتی. جهان ساکته. میشه کنارش بیدردسر غصه خورد. خیلی سخته برام. همه چیز رو میگی. این و اون سرت نمیشه. خودت گفتی. بسم بود.
***
۳ . آدمکهای خراب تن به شب میدهند، اما هیچ کس نمیفهمد و پل حصیری را در مینوردند و سیاهچال پاک چمن را خواهند یافت و آنجا دراز میکشند و لبهایی که به یک سو همیشه سنگین میشوند، ناشیانه لالایی میگویند. نمیدانم شاید با گیسوان خام باغ بازی میکردم. همهمهی آتیش دلم را یکنواخت میروفت. استخوانش خنک بود و خود لبخندی نداشت. به باغ دستبرد میزدم، و بیگناه و خسته میخفت. اکنون گریبانش را رها کردهام. از نو به جهنم سر میکشم.
***
۴ . هیچ کاره بودم. تولهسگهای کور خاکهبرگها را مهربان میلایند. چه روشناییهایی داشتی که از دست میرفتند و موشها خشنود بر میچیدند. اما میخواهم در این فرصت سرسرهبازی کنم. آج روشن بود. سر کشیدم به گریبانش. شاید زنی باشد مچاله با پلکهای کمیاب و عتیق. و گاهی مهربان باز میگردد و نجوایی میکند. بلد نبودم با کسی گپ بزنم، حتی با پسری با کمان ابرو که حالا بدرستی به پشت سر تابید. و خود براستی زمستان بود. از گشنگی قشنگ کز کرده بودیم. خالی بود و بی در و پیکر و لکههای سرد و بیچشمک میشتافتند. تن نمیتواند بیش از این ناپاک و بزهکار باشد. در چتر خشک فرو رفتم. تاج غمزده را انداختم. آن دودهی نرمِ نرم را کلاغ میخواست و نربود تا بنشیند، و جیغ کشید. او را در زبالههای کناری میشناختم. گلخند تلخ، گلخند مرا میرانده است. در آویختم در دشنه بر پیشانی تاسیده. تولهشبهای قهوهای پوشالها را گرم نگه داشتند. شاید چنان لبخند بزنند که زیر اسکلهی آفتابی مرده بتوانم چنگ بیندازم. گلمیخهای چولیده و گوشتی و قهوهای. من اکنون میدانم که همه چیز از دره و کورهراههای تیرهتیره و سراب آسفالت تا روشناییهایی که بر لبهی سکوها درهم میشکستند، همه نیمهتمام بودند، حتی آن شانههایی که پوستهی درختی گرمسیری را پوشیده بودند و بوی خورشید میدادند و پروانهای بود تیرهبخت که نیمروزها در قالب مچالهی آدمکی کال ضجه میزد. تو میگویی من چه کار کنم؟ همه چیز نیمهافراشته میبالید، حتی عشق با آن چشمهای زمردین و بیتاب و گیسوان حصیری.
***
۵ . هیچ وقت برایم اهمیت نداشتند اینها.
چشمها را بستیم. کنار نیمرخ تاریکمان
ماری زمزمهگر سرید. و ستمگر بودی
گرچه پابرهنه و کوپالت سنگین بود.
گریستن شاهانهی شیر را بیپروا آمده بودی.
گلهای سرخ میپوسیدند و پرندهها را پاره میکردند.
گمان داشتی شاعر فرصتی بر تنهی خورشید خواهد خفت.
***
۶ . وفاداری چیست جز خندیدن چند فاخته
بر داربستی لخت کنار سنگچین؟
و دشنام همان شوخیای است
که سر راه نگهم داشتند تا سینهام را بخراشد.
و جان مفت همان گرگ و میشی است
که با پنجههای خنک آذین بستی
و هولکی لبهی نیمکتی
کورسویش را به تن مالیدم.
و بچه بودم و بازیگوش.
برای همین بلند شدی. کمی تاریک بودی و سخت گشنه.
کژراههی ژرفی را جستجو کردی.
هیچ این طور است، تلخ و برنده. میدانستم خستهات میکنم.
هیکل را بگذار آسوده با چیزهای مهمتری چون
قطبها و سیلابهای زودگذر و جشنها دمخور باشد.
حتی به سنگ هم نخواهی اندیشید. چقدر بیمزه است
این همه وراجیهای نابکار
که تن را خشک میکنند. خودم دیدم نیمرخی زنانه را
و سیماب خشکی را میتراشید.
به اینها نپرداز. به اینها نپرداز. برس به اون
چرخها زود شما را خواهند رساند. خودت را سفت بگیر.
آنجا دوباره خواهید پلکید شاداب و
پیدایت خواهند کرد همان گلهای کور
پولکهایی که میچسبند به خمیر نیمهشب
و جیررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررر
این همان گِلی است که به دیدگان خود کشیدم.
***
۷ . گونهی شهرزاد
چروکید
تا بگوید ای جوانبخت
شب سر آمد
سپیده دمید.
و به نجوایش
منجلاب ما یلداییان نیز
بیبروبرگرد
به آهی
در خود تپید.
دسته: