شب خستهگی خود در ُکنَد به کفش،
ُخنک ز خالی پا
خلاص ز خشخش خزان
خُرناسهی باد، پراش مرگ برگ سرازیر خندق خاک.
خالی ز شور روز، هیاهوی شهر، پلههای صعود.
نگاه کن! صدای شک ز شاخهی درخت در شدن شاید.
گوش کن! بوی خزان خشک فراموش کن.
خود را بپوشان در این خنکی خاص!
قبل از غروب
جاذبهی جاده به زیر پاشنه و نیمتخت
نوک پا می رفتی یا با پنجه؟
قدمها به کوی قدیمی سر قرار.
بالا بلند ماه
در گسترهی آبی ساکت رها
بر پیادهرو سایهی سینهها
صدا ز پای تنها نزدیک آی شب در انتها.
باز در، التهاب چله پله ها، غش غش خنده، نجوا.
دست در دستات روی سفید سفره میز با میخک سرخ،
قاچ هندوانه، پارچ آب، قوقوسی انار، ماچ مویز و فندق آجیل یلدا.
در هالهی مهتاب کنار پنجره، شمای سر آشنای شما.
تپش و تاریکی،
رایحهی روشنی حضور.
سودای لبها، شیدایی بدن،
تور عرق به تن
به اتکای تو نیاز!
در گرمی و اعتماد
خان و خانم به خانه.
کفش ساقدار دم در، به استراحت شبانه.
دسته: