صورت فلکی کالبدی یکه در دل نیمچهشاعر / شاپوراحمدی |
|
سبزینهی گرد دهانت خاموش چیزی گفته است
که ناگزیرم رمزی گشوده را
در جهانی پنهان و شبانه ادا کنم.
پیلهات خانهای است در آخر زمان.
و خورشیدهای رنگورو رفته
در بنبست اقیانوسی تاریک از پروانههای خوابیده
تازه دارند آدم و پری و باغ میشوند.
حتی اگر صبح پَرچینی بود از کلوخ، باز میدرخشید.
مرغ و خروسها پشت سر هم میخندند و دانههای آهن میخورند.
باران از کجا میآید؟
در چتر فرو میرود
و سیاه میشویم.
سطلهای مچالهی رنگینکمان بر سیمابی لجن خورده میلغزیدند.
به گمانم استخوانهای بر آمدهی شانههایت
یک شب که بارانش تلخ و تیز بود
(رشتههای آبی و دریدهاش هنوز بر ناودانها آویخته است)
مهر و بخششی خدا داده و هنگفت دریافتهاند.
ما آفتاب را به تن میسابیدیم.
بدون فکر، آری بدون اندکی درنگ در جایی جلو سینما
کتابها و خاکانداز و چرخها را بغل پلهها میچیدیم.
سنگهای پیر شبیه تواند.
شاید همین طور زیبا پس از این هر سنگی در خود بپیچد.
هر چقدر هم سوسک و پرستو را برق بخشکانَد
باز سنگها غصه میخورند
تا به چشمهای سبز برسند.
شهر هر کاری بکند، دیوانهای بچه خواهم بود
در خاکروبهی ستارهها مینشینم
و خاکستر گلهایی را مزه میکنم
که عشق هر کسی را بر پیشانیاش نشان میدهد.
پیش از غروب دانههای انار را از خاک بر میداریم
تا میوههای بهشتی از درودیوار منزل
اولِ خواب ببارند. اکنون ما زیبا شدهایم.
شانههایمان با صخرههایی سوخته در چمنی پرت همارز شدهاند.
و نیمهشب که ماه میسرد بر آسفالت، در کنار چراغهای پلاسیده
با بچههای نگونبخت آن قدر به کمانِ ابروی یکدیگر فکر کردیم
آن قدر هیکل کوتاهمان را سفت گرفتیم
که بخاری گس و نفتی در سینهمان ماسید
و در زیر سیم آخر نشستیم.
سیمی که قشنگ است
پرستوها را جا میدهد.
و گاهی صورتی که لکهای بیوزن از پرستو است
تندتند آن طرف را میپاید
گرچه هنوز دریاچهای به صدا در نیامده است
و پرندهای ننالیده است
و کافهای چوبی سرهمبندی نشده است.
من هنوز گاهی صبح نشده، میخواهم دچار وزن شوم.
وزنِ کهکشان گِلزاری است که ترکشهای ناپیدایش خرخر میکنند.
به آغاز جهانی موزون میترسم دست بِبَرم.
میخواهم به صدایی خوب یا بد ولی زیبا در آن سوی جدول سیاه بپردازم.
وقتی جعبههای سوگوار فقط کمی چولیده شدند
در وسطشان بیبندوبار دراز خواهم کشید.
هر چه در رودهای پیچاپیچ و خفه و کمجان
به خوابهای خود و دیگران در سایه نگریستم
چیزی بُران و درخشنده نیافتم.
من رهگذری را میستایم
که بیملاحظه شیری در قلبم کنده است
شیری که گیسوان بافتهای را
در تاروپود انار پریزادگان
بر فراز منجلابی عتیقه
هی بویید و هی مویید و هی بوسید.
آه
جفتی خوندانهی خشک
پیشکشی از حلقههای خاگدانهای دوردست
به رؤیای مشنگها و سوتهدلان آمده است.
گُلی مسی بر شانههایت آویخته بود.
وقتی آن را به جای خالی پیادهرو پیش کشیدی
در بخاری از بنزین روزی نو بود
و نمیتوانستم نشانت بدهم چندمرده حلاجم.
به جای سکههای تاجداری که گاهی بیرون شهر در کنار رودهای سیاه مییافتیم
در دل کورها و گوژپشتهای بیچیز
چراغی با صد پر زمزمهگر آویختی.
من برگهای آن چراغ را همه عمر میبویم.
حالا میخواهم درسته خاک آن ستارهی سیاه را
در یک سوی کالبدی یکه تماشا کنم.
پرستویی به شهر آمده است که همهی زمستان
دلدادهای را میپایید که عشق خود را
در کارتُن بر استخوانش میکَند.
در فاصلهی دو قطب همزاد
ما گدایان خیل سلطان
در گوش پرندگان لوچی که دستوبال شکسته در خاکستر نشستهاند
دلگیر میپرسیم نکند روزی نو شده است؟
به هر حال ما را راه ندادهاند.
الآن وقتش است شیربچهها و فرشتههای کوتولو و گچی
همه چیزشان را کنار بگذارند:
سیرابیهای پر از ماهی و شعرهای عاشقانه
خوابهایی که همهی شهر میدانستند
و آدم را بیآبرو میکردند
قاشقهای مسی و خالی که در لبهای هر عاشقی میگذاشتی
چل شبانهروز با دوست خود به سر میبُرد
وردهای خوشاهنگی که در و دیوار را عطرآگین میکردند.
و بر مهرهها و سنگهای خوشبختی سخاوتمندانه چوب هراج زدند
در میان متلک و جوکهایی که در تاریکی آخر بازار
رهگذران بینامونشان به هر کس و ناکِثی میپراندند.
چشمها گلهایی پولکدار انداختهاند. و جا نخوردهاند
بچههایی که در خاک و گازهای لیمویی غلتیده بودند
تا شرح شطحیات و گلشن راز را خوب بفهمند.
و صد سال تنهایی را هر بار با شروع فصل باران از نو میخواندند
و در هر ماهگرفتگی زیارتنامهای را با لبهای خشک و لرزان زمزمه میکردند.
آنها آدمکهایی کتابپرست بودند
و پنهانی دیوارهای هر کتابخانهای را میبوسیدند
و حاضر بودند حتی برای ورق زدن کتابی که پیدا میکردند
به دست و پای هر فروشندهای بیفتند.
من بهشخصه از آنها یاد گرفتهام
چگونه برخی کتابها را چند بار به صورتهای ناهمگون بخوانم
مثلا معارف بهاءولد، دیوان بیدل دهلوی، زبور مانوی، قصاید حکیم سنایی، سوانح احمد . غزالی، بیستهزار فرسنگ زیر دریا و نامهی غیببین.
اکنون در جایی خالی پولکهای گلدار اژدهای خود را میبویم.
صورتی فلکی به شهر آمده است
تا در لباس حروفچینی گنگ که ظهرها
در میان پسربچههای بیپدر و مادر پرسه میزند
(برخی صداها و واژههای کوتاه را از آنها فهمیده است)
بهسختی نالهی نیمچهشاعران گشنه را هاجوواج بارها بشنود.
در دستخطی که جُسته است، دست میبَرَد.
آن گاه از هر سو که آن را میخوانَد
اسمها و کالبدهای بیشمار خود را مییابد.
اندوههای کمرنگی که حتی مویی از وجودش آنها را نمیشناخت
و آرزوهایی که اگر از مرز خود سر بیرون میکشیدند
جهان را به آتش میکشیدند
و ….
حتی رنگ پوست خود در شهرهای گرمسیری
و سایهی گیسوانش وقتی هنوز نبریده بودند
و شوخیهای مستانهای که خوابشان را هم نمیدید،
با صداها و حروفی که تنها خود او و نه هیچ کس دیگری میپسندید
در روزی نو و یگانه که تا دنیا دنیاست، به پایان نخواهد رسید
همه و همه را در دل نیمچهشاعر خود پیدا کرد.
دسته: شعر | نويسنده: admin
|
|
|