شعری از منصور خورشیدی |
|
بحران
در برج های خیالی
نظم نفس های تن
متروک می ماند
دانش سپید دریا
بحران مستی را
سبک تر از هوا
در لبان آب
می تکاند
حکایت
با گریه روی سنگ
به خواب می رود
این چشم های خراب
با حکایت آب
بیدار
تا حسرت بهار
در چشم های بیدار
رخنه می کند
نامت سکوت آب را
خواب می کند
تعقیب سایه
تا شکوه سیب
از بوی عطر تو
بالامی رود
نیمروز وقت
همزاد خفته اَت را
در پلک های بسته
بیدار می کند
عطر کجا
گیاه با نفس صبح
دل می تکاند
کنار پیکری
از عطر ترک های خاک
نقره به سینه ی شب
می ریزد این گیاه
کنار عطر کجا
با ترنم ناگاه
دم آخر
تصویر کدام صورت
در هوای آینه
پرت می شود
که آینه شکل شعاع درهم
در شیب سنگ می نشیند
در این دم آخر
دسته: شعر | نويسنده: admin
|
|
|