عنوان مقاله : نوشتاری بر سفرنامه ی دکتر سیّد مهدی موسوی
_____________________________________
به سفرهای درازی رفتم . ” با احترام به شهیارقنبری و سفرنامه اش ”
مادرم چاقورا درحوض نشست ، ماه زخمی می شد. “سهراب ”
دورها آوایی است که مرا می خواند. “سهراب”
واین منم / زنی تنها در آستانه ی فصلی سرد / در ابتدای درک هستی آلوده ی زمین / ویأس ساده و غمناک آسمان / و ناتوانی این دستهای سیمانی ” فروغ فرخ زاد “
شاعر با این پیش درآمدها ، سفرنامه اش را دکلمه می کند و مخاطب را به سفر در جهان متن فرا می خواند:« نوربی اسم توی ذوقم زد…» دکلمه ای دقیق و دل نشین که غم ، صلابت ،بغض ، معصومیتی کودکانه ، تفاخر، تمسخرو…رادرهر بیت ، به گونه ای برجان مخاطب می نشاند، لاجرم از دل برآمده است!
درادبیات فارسی سفرنامه هایی به نظم ونثر ، مفصّل و مختصر ، نگاشته شده اند که به خصوص در عرصه ی نثر ، شامل اطّلاعات مفیدی درزمینه های مختلف جغرافیایی ، اجتماعی، سیاسی و …می شوند. دراشعارنیز با چنین رویکردی ، زبان ، خیال و اندیشه مکمّل یکدیگرند .
سفرنامه سیّد مهدی موسوی ، مانند بسیای از اشعارش ، اثری است با لایه های معنایی و کنایی ، شعری که با اندیشه پیوند خورده است . در نخستین لایه ، با راوی مواجه می شویم که برای فرار از خاطرات معشوقی که با روحش درآمیخته است ، به سفری داخلی می رود. راوی در هرشهری به ویژگی بارزآن شهر اشاره می کند و همان گونه که درآغازگفته :« خواستم از خودم فرار کنم / به تو از هردقیقه برخوردم » ؛ گویی در تمام مسیرمعشوق با او همراه است و در نهایت به مبدأ ، یعنی همان شهر کابوس هایش ، تهران ، باز می گردد.
درونمایه ی اصلی شعرحرکت است ، امّا حرکتی دایره وار و خیّام گونه
: « در دایره ای کامدن و رفتن ماست / آن را نه بدایت نه نهایت پیداست / کس می نزند دمی درین معنی راست / کاین آمدن ازکجا و رفتن به کجاست ؟ » ، البته راوی در اینجا در پی گشودن راز هستی در میانه ی دو نقطه ی ابهام آلود و تلخ ” آمدن ” و ” رفتن ” نیست ، بلکه او در فاصله ای میان جبرو غم بی مرز” رفتن ” وبی سرانجامی ” رفتن ” سیر می کند ؛ رفتن برای دور شدن ازمعشوق ودرپایان هم رفتن اززمین به آسمان و توی یک ابر ناپدیدشدن!”اسب سرکش” راوی در برابر” اسب چوبی معشوق” ، نماد حرکتی است که سرانجام راه خود راگم می کند:« راه را مثل دست تو گم کرد / سرکشی های اسب ترکمنم».
این سفر ازآغازنشانه های شومی دارد :« وسط خودکشی و عشق شدن / روی یک پشت بام خوابالود / قارقار کلاغ ها می گفت / که یکی بود و هیچ وقت نبود!» اشاره ای به عشقبازی روی پشت بام ، هماغوشی و لذّتی مرگ باورانه و ” کلاغ ” قصّه ای که نماد نرسیدن است واز ابتدای داستان عالم شاهد مرگ برادری به دست برادرش! و نیزاین بیت درآغازسفرنامه :« حوض، اشک مرا وضو می کرد! / با جنون زل زدم به ماهی که… » که در بیت های پایانی نیز تکرار می شود :” « دورها یک نفر مرا می خواند» / با جنون زل زدم به ماهی که…». در این نوشتار، در جای مناسب ، به این نشانه ها نیز خواهیم پرداخت تا این ” جنون ” راوی را به چه سرنوشتی رهنمون می شود.
محدوده ی تاریخی این حرکت در همان آغاز شعر ، به شکلی هنرمندانه بیان شده است : « سینه می زد من از امام حسین / لب آسفالت ها ترک برداشت / کوچه تا بغض انقلاب رسید /عشق را چند جورشک برداشت /………../” تیر” و” بهمن “کشیدم از سیگار/ تا رسیدم به” برج آزادی “» .در این سیرو سفر، اگر بپذیریم که « پست مدرنیسم مانند یک دستگاه تصفیه در جوامع مدرنیزه قرار داردو با مد نظر قرار دادن کاستی های جامعه ، مردم و مسوولان را متوجّه ضعف و کاستی ها می سازد و این گونه برای رفع نیاز تلاش می کند » ۱؛ بنابراین دیگر انتظار کشف و شهودی نخواهیم داشت ؛ چراکه راوی فقط به رسالت خود عمل می کند. وی در این سفر به بیان علل پویایی یا ایستایی تاریخی یک ملّت نمی پردازد ، امّا آنچه همچون مرده ریگ هایی پراز حبّ و بغض درذهن تاریخی آنان شکل گرفته ویا به آنها تحمیل شده را روایت می کند ، البته نه روایتی خنثی و بی روح که چون یک ایرانی وطن دوست باهرتب و تاب وفراز وفرودی ، می توانیم صدای تپش دل شاعررا- فارغ از حسّی ناسیونالیستی – از ورای واژه ها بشنویم و زخم های روحش را نظاره کنیم ، وطن دوستی با زبانی گاه تند و خشن ، گاه خردورزانه ، گاهی مأیوس و غم آلود و گاه آمیخته با هجو وطنز ونه وطن پرستی و حتی آزادیخواهی بدان معنا که در شعر بزرگانی ، چون : ادیب الممالک فراهانی ، ایرج میرزا ، ملک الشعرای بهار ، نسیم شمال ، لاهوتی ، عارف قزوینی ، فرّخی یزدی ، میرزاده ی عشقی ، دهخدا و… در همان قالب های شعر کهن فارسی دیده می شود و اغلب متهم به تبعید ، جنون وزندان شدند و بعضی نیز در این راه جانشان را ازدست دادند. زخمی عمیق:« در دلم از تو” انقلابی “بود / نرسیدم ولی به “آزادی “» وابراز خشمی رندانه : « پوزخندی شدم به واژه ی عشق !/ وطنم را!دیار مجنون را !!/ توی هر دستشویی اش ر… / و کشیدم یواش سیفون را » !
دراین شعر هم می توان همچون اشعاردوره ی مشروطه ” مام وطن ” را به عنوان معشوق دید ؛ بااین تفاوت که درشعرآن دوره ، مام وطن ، جای معشوق سنتی را می گیرد ودرسفرنامه ی موسوی ، گاه عشق به محبوب و وطن دوستی یکی می شود و معشوق ، وطن : « ماه در متن شب قدم می زد / دست من روی بغض حسّاست / تن داغ تورا شناکردم / تا رسیدم به “بندر عبّاست” » در واقع وحدت میان مام وطن و معشوق باعث می شود آنها به جای هم بنشینند و یکدیگررا تداعی کنند : « “همدان” بود تا همه دانند /چه کسی ازسفرغم آورده / که چرا عقل” بوعلی سینا ” / پیش چشمان تو کم آورده » ، پس این وطن جایی برای گریختن نیست ، وقتی شهر به شهر با راوی سفر می کند . وطنی که شاعر حتی می داند زیرپوست آن چه می گذرد و آن را با تما م زیبایی ها و شوربختی ها و زیر وبم هایش در این محدوده ی زمانی می شناسد ، گاه حتی با مؤلّفه های جدید، آن هم به عنوان مثال در مورد شهرباستانی یزد : « خشم خورشید توی مغزم زد/ خاطرات تو پاک شد از دم /” نیچه” زرتشت را به دستم داد/ تابلوگفت : ساکن “یزدم ” » ۲
دراین سیرو سلوک ، عشق مجازی پلی می شود برای رسیدن به حقیقت و راوی را، بدون اسب و نه از سر کوه ، که از دست های معشوق ، به اوج وعروج می رساند :« نه سرکوه خواستم… و نه اسب / رفتم ازدست های تو به عروج » ، امّا این عشق رؤیایی ، عشقی که ازمتن زندگی برمی خیزد و به حاشیه کشانده می شود ، مثل خواب زن چپ است ! واگر نیما گفت : « خشک آمد کشتگاه من / در جوار کشت همسایه » رؤیای شاعر مثل ” همه ی کشتزارهای جهان ” ملخ زده می شود !!اگرچه راوی تلاش می کند دراین انبوه یأس وسیاهی محض ، دل به کورسوی امیدی خوش کند :« باورت می کنم که فکرمنی ، گریه ات می کنم ولی شادم! / سادگی های کوچکی دارد /کوه خوشبخت “خرّم آبادم “!! » ، امّا باز: « لاف مردی / زدم به کوه ودشت / پهلوانی پس ازشکست شدم » ؛ بدین ترتیب در کشاکش این سفر، مؤلّف هربار ، قسمت هایی از وجود خود را در ” معشوق ” ذوب و نابود می کند : « تاول هشت سال بغضت بود/ نخل هایی که سربریده شدم ۳/ ابر بودم به عرش تکیه شده /بعد، باران شدم به زمین رفتم / خواستم “با خودم قدم بزنم ” /تا که یک دفعه روی مین رفتم / منفجر شد تمام کودکی ام /پخش شد در جهان نیمه تمام … » او معشوق را بارنج، صبر و صلابت خود به “گنج ” نامه تبدیل می کند : « رفت در قلب خطّ میخی تو/ کوه بودم که “گنجنامه” شدی / من به سختی جداشدم ازتو / تو به سختی مرا ادامه شدی » و باز تکّه ای از وجودش – قلبش – روی سردی خاک می افتد و خون تمامی متن را می گیرد و تکرار و تکرار و تکّه شدن و تکّه شدن ! راوی دراین نوسان وعدم قطعیّت ، ” فردیّت ” خودرا نمی یابد و نمی تواند با” خود ” به سازگاری و یگانگی برسد و سرانجام روح ” دیگرخواه ” ، ناآرام و بی قرارش در مسیر نرسیدن ها ” خودویرانگر ” می شود تا رها گردد : «وسط خودکشی و عشق شدن / روی یک پشت بام خواب آلود / قار قارکلاغ ها می گفت/ که یکی بود و هیچ وقت نبود !/ دل من منفجرشدازغصّه/ تا که بمب اتم شروع شود / ………………. / قارقارازخودم به تو خواندم/ آنکه هرگز نمی رسید شدم / از زمینت به آسمان رفتم / توی یک ابر ناپدید شدم » ؛ قصّه ی همیشگی ” عشق ومرگ ” که به گفته ی هدایت : ” گمان می کنی میل مرگ ضعیف تر از میل به زندگی است . همیشه عشق و مرگ با هم توأم است . همیشه بشردر عین این که به اسم جنگ و مبارزه ی زندگی کوشیده ، درحقیقت خواستار مرگ بوده است .” هنگامی که راوی به شهرهای شمالی می رسد و زیبایی ها و شادی مردمان سبکبار ساحل ها و بی اعتنایی و بی خیالی شان رادر قبال رنج دیگران و غریقان گرفتار در موج های هایل ، می بیند ، خشمش را بر سر خودش می ریزد: « داشتم از کلوچه می گفتم / شب خوشمزّه ی زنی در «رشت»/ یک نفر گفت: دوستت دارم / یک نفر گفت: برنخواهم گشت /رفتم و با خودم خیال شدم: / برنمی گر… نه! دوستم داری /خوره شد شک! به روح من افتاد/ یک جنازه رسید تا «ساری» /رقص و قلیان وعشق بازی بود / ساحل بی خیال «بابلسر»/داد می زد که: «آی آدم ها…»/ داد می زد… و غرق شد آخر!/داد می زد که: «آی آدم ها…»/ گرگ ها زل زده به او خندان /خورد دریا تن نحیفش را / بعد تف شد به جنگل «گرگان» » و گویا در میان گریه های ” سالک ” حکمت شادان نیچه ،از اعماق هفتمین عزلت، صدایش را می شنویم : « آه! من چقدرازاین تمایل به حقیقت ، از این اشتیاق به واقعیّت وبه قطعیّت بیزارم. چرا این نیروی مبهم مانند یک شکارچی فقط رد پای مرا تعقیب می کند؟ من دوست دارم استراحت کنم ، امّا این شکارچی به من مهلت چنین کاری نمی دهد. آه! چقدرچیزهای اغواکننده که مرا به لمیدن فرامی خوانند زیاد است!من همه جا باغ “آرمید” ۴ می بینم ، به همین خاطر همیشه با دل کندن ها و دلتنگی های بسیار مواجه هستم.آه ! باز باید رفت و این پای خسته و آبله گون را به پیش برد و چون باید چنین کنم ، من به چیزهای زیبایی که نتوانستند مرانگهدارند ، خشمگنانه می نگرم ، زیرا قادر نبودند مرا حفظ کنند.» ۵واژه ی جنازه نیز با بارعاطفی منفی ، نمایشگر “مرگ”ی می شود که گویا با راوی سفر می کند.
نکته ی دیگر در این شعر ، تقابل « عشق و نفرت » است : « در جدل بود عشق با نفرت / در خطوط شکسته ی بدنم» که با توجه به ساختار این اثر ارتباطی با عقده ی ادیپ و عشق و نفرت فروید دراین زمینه ندارد ، اما قبلا به دو بیت آغاز و پایان شعر اشاره کردیم که راوی از” جنون ” خود می گوید: « با جنون زل زدم به… » ؛ با یادآوری این همانی که یونانیان میان مالیخولیا و جنون قائل بودند ؛ می توان اشاره ای داشت به کتاب خورشید سیاه، درباره ی افسردگی و مالیخولیا (۱۹۸۷) ، اثر کریستوا. ” ویژگی اصلی این کتاب اهمیتی است که سخن فلسفی درآن دارد.نگارش درباره ی مالیخولیا ، ما را به فلسفه نزدیک می کند ، مگرنه آن که سقراط فلسفه را « آموختن مردن» می دانست و هیدگرهستی را حرکتی به سوی مرگ؟…روانکاوی کلاسیک (فروید، ابراهام ، کلاین)مالیخولیا را با گونه ای بیزاری نسبت به موضوع عشق( موضوع گمشده) همراه می بیند. انگار دو پاره ایم . بخشی از ما موضوعی (معشوقی)را دوست داردو بخشی ازآن بیزار است. خواست تملّک و مرگ همراه می شوند. ژاک لاکان براین نکته تأکید کرد: همواره نیاز با گونه ای مالیخولیا همراه است، تملک ازآرزوی ویرانگری جداناشدنی است . کریستوا نوشته است که این همراهی عشق با نفرت و تملّک با ویرانگری ، ازآغازدر بنیان اندیشه ی فروید وجود داشت و سرانجام به نگارش فراسوی اصل لذت و طرح« غریزه ی مرگ» منجر شد.مالیخولیا نه زمان، به گذشته و غم غربت وابسته است. کانت می گفت که غم غربت اندوه ازکف رفتن زمان است و نه مکان ؛ دردی است که از رفتن روزگارجوانی احساس می کنیم. برداشت فروید از« موضوع روان » تأیید همین حکم کانت است : موضوع روان رخدادی در خاطره است وبه زمان گمشده باز می گردد.بازسازی ذهن براساس خاطره و تکرار روایت است ، پس به زبان وابسته است . ” ۶
بدین گونه راوی سفری را به پایان می رساند که درآن از یادآوردن مفاخره آمیز توأم با اندوه از فرزندان نام آورواندیشه ورزمام وطن نیزغافل نمانده است : ” حسین منزوی ، شهریار ، مولوی ، آرش کمانگیر و…و…” . سفرنامه ی پلنگی زخم خورده که مجنون صفت ، چشم به مطلوب بی عیب و نقص خود ، یعنی ” ماه تمام” دوخته است که در متن شبش قدم می زند : « حوض اشک مرا وضو می کرد ، باجنون زل زدم به ماهی که… / سایه ای مثل من بلند شد و نامه انداخت توی چاهی که … »همچنین یادی ازافسانه ی ” ماه و پلنگ “و غزل استاد حسین منزوی۷ : « در دل کوه ها پلنگ شدم / ماه من! خواستم قوی باشم / توی کوچه پس کوچه های زنجانت/ روح غمگین “منزوی” باشم / سوخت یک بوته ی سیاه و پراند / خواب گنجشگ های ترسورا / ساخت اما به خاطرتو”نشست مادرم توی حوض ،چاقو را “» ویک پرسش : راوی به اتّحاد با معشوق و مطلوب خویش (ماه) می رسد و ماه می شود و توی یک ابر ناپدید : ماه در محاق ؟!
مادرم چاقورا درحوض نشست ، ماه زخمی می شد. “سهراب ”
بدین سان روایت به پایان می رسد ؛ قصّه ای که اوّلش ازدیوار است وآخرش از سنگ ، معشوق یا وطنی با جوشنی از سنگ و دیوار یا حالت درونی راوی که استعارات ، کنایه ها و سیر تردید فلسفی افکارش رادربافت تحسین برانگیزو منسجم تصاویرشعر به تماشانشستیم : « خب به من چه !که هرکجا بروم/ آسمان دائماً همین رنگ است » . غم غربتی تاریخی بردوش بسیاری ازرو شنفکران و اندیشمندان و جان کندن و جان دادن در خاموشی:« بعد، تنها صدای غربت بود / بعد، تنها صدای خاموشی » وپایان سفرکه در طول اثر بارها بانشانه هایی بدان اشاره شده است ؛ جدا شدن از تعلّقات زمینی و خاکی و رسیدن به فرامکانی : « از زمینت به آسمان رفتم / توی یک ابر ناپدید شدم…» بسان ” مرگ ویرژیل ” هرمن بروخ که ویرژیل شاعرازسفر می رسد و می میرد!
ای کاش …
ای کاش آدمی وطنش را
مثل بنفشه ها
( در جعبه های خاک )
یک روزمی توانست ،
همراه خویشتن ببرد هرکجا که خواست
درروشنای باران ، درآفتاب پاک “دکترشفیعی کدکنی “
۱ ـ قیصرکللی : « پست مدرنیسم وحقوق زن » ، روزنامه اعتماد ، ۲۵آذر۱۳۸۷٫
۲ ـ نیچه می گوید : « از من پرسیده اند و باید می پرسیدند که دقیقاً منظورمن ، از زرتشت ، این نخستین ضدّاخلاق گرا چیست ، زیرا هرآنچه باعث منحصربه فرد بودن آن ایرانی در تاریخ می شود ، دقیقاً عکس این نکته است . زرتشت ابتدا نبرد خیروشر را گردونه ی واقعی در تمامی امورگوشزد کردو این چنین برگردان اخلاق به متافیزیک را قدرت ، دلیل و هدف فی نفسه دانست . این کار او بود. اما این پرسش در اصل خود پاسخ است .زرتشت این خطای بسیارمهیب ، یعنی اخلاق راپدید آوردو به همین دلیل نیز بی شک او نخستین کسی است که آن را می شناسد. نکته ی مهم آن نیست که زرتشت در این زمینه قدیمی ترو مجرّب تر از هراندیشمندی است ، زیرا تمامی تاریخ خود ردّ تجربه ی اصل به اصطلاح ” نظم اخلاقی عالم ” است . نکته ی مهم آن است که زرتشت حقیقتی تر از دیگراندیشمندان است ودرآموزه های او صرفاً حقیقت را والاترین فضیلت می دانند ، یعنی خلاف ترس “آرمان گرایانی “که از واقعیّت می گریزند، زرتشت دلیری بیش تردرجسم رابیش از همه ی اندیشمندان مطرح کرده است . گفتار نیک و نیک تیرانداختن فضیلت ایرانی است. آیا سخن مرادر می یابند؟ …پیروزی بر خویشتن اخلاقی از سر حقیقت ، پیروزبرخویشتن اخلاق گرا در وجود فرد مخالف خود( در من ) ازنظر من همان نام زرتشت است .( نیچه ، فریدریش :این است انسان ، چاپ دوّم ، انتشارات جامی : تهران ، ۱۳۸۶ ، ص۱۳۰- ۱۳۱)
۳ ـ این دستکاری موفق در نحو رادر شعر فروغ هم می توان دید: ” من ازتو می مردم” که رضا براهنی به آن آشاره کرده است .( مجله بایا، شماره ۱و۲،فروردین و اردیبهشت ۱۳۷۸).
۴ ـ باغ آرمید : اشاره به اثر معروف تاس(tasse) ، نویسنده ی قرن ۱۶ و مؤلّف “اورشلیم آزاد شده ” .آرمید زن جادوگر زیبایی بود که پهلوان رنو(renaud) را در باغ های سحرآمیز مجذوب نمود.
۵ ـ نیچه ، فریدریش: حکمت شادان ، چاپ چهارم ، ترجمه ی : آل احمد، کامران و فولادوند ، انتشارات : جامی ، تهران ،۱۳۸۵، ص۲۷۵٫
۶ ـ احمدی ، بابک : ساختارو تأویل متن ، چاپ اوّل ، نشرمرکز: تهران ، ۱۳۷۰، ج ۱، ص ۳۳۶ -۳۳۷٫
۷ ـ خیال خام پلنگ من به سوی ماه جهیدن بود /… و ماه را ز بلندایش به روی خاک کشیدن بود/پلنگ من ـ دل مغرورم ـ پرید و پنجه به خالی زد/که عشق ـ ماه بلند من ـ ورای دست رسیدن بود/گل شکفته ! خداحافظ اگر …*
————————————–
* این مقاله در نشریه ی همین فردا بود ،با عنوان ” با حریق یادها همسفرم / وقتی دورم به تو نزدیک ترم ” ، شماره ی ۴ و ۵ ، پاییز و زمستان ۸۷ ، ص ۵۰ ـ ۵۳ ، منتشر شده است .
دسته: