من می اندیشم، پس هستم؛عصیان می کنم ،پس هستم؛احساس می کنم، پس هستم؛ انتخاب می کنم ،پس هستم. اینها همگی زوایای مصائب فلسفیدن مردانی بوده است که گاه از سر ناسازگاری اسطوره ها، به سرایه ای بدل گشته تا امروزه روز دیگران را بر مسند مکتوب “هرآنچه باشم پس هستم” بنشاند و دست آخر ، تنها لرزشی چند بر واژگان آن مردان به جای بگذارد. منصفانه که بنگریم، در این شب راهه ی خاموش، نفس نوشتن با نیت بازگشت به آگاهی، تنها به مامن قلم غامض و تا حدودی طنز پناه برده است تا شاید با فعلیت چنین فضایی تحمل سایه ی سهمگین سکوت تا حدی ممکن شود. از این رو امیدوارم بر رقصندگی غامض و تمثیلا ناسازگار واژگان این سطور خرده نگیرید.
آنچه از نیت و منطق تاریخ پیداست، مرور متناوب بر ماهیت و سیر تحقق آرمانهای آدمی بر خاستگاه هستن بس ضروری است. بازخوانی آرزوهایی که روزی از فرط ایمان، هدف جلوه می کرد و آرمانهایی که همچنان به حکم امیدواری، انسان را به رؤیت سحرگاه آینده تسلی می بخشد. اما در همان لحظه که انسان متعلق به جغرافیای دلهره ، هستن را آغاز می کند مدام بر اندیشه اش دیکته می شود که او به یک لحظه از تناهی محدود نیست و بایستی بر جستجوی تمامیت خود اصرار ورزد تا حداقل بتواند به حکم اصالت وجودی اش ، خود و خرد نقاد را راضی نگاه دارد که بودن و هستن او بر هر فعلی مقدم است.
اما در سیر شناخت ترتیب زمانی هستندگی مان، ترانه ی لمس هر دورانی از گلوگاه مبتداهایی عبور کرده است که هرگاه هوس زمزمه ی فریاد شادمانی به سراغمان آمده ، نمایش اسطوره ای آرمانها، ما را به تحقق اثبات ایده ها امیدوار ساخته است. بدین باب درپی ارتباط اجباری سوژه ها با ابژه هایی مکتوب ، امتزاج یقینی تجربه و آگاهی، آدمی را مبهوت و شادکام، سوار بر مرکبی رقصان به سوی رستگاری ساختگی روانه کرده در حالی که از پس همین تناقض سوژه (ذهن) و ابژه (عین)، فهم آدمی به شریان حوزه ای برمی خورد که هستی از بیرون را به تردید وجودی برای خود تعبیر می کند.
شاید بر همگان نیز عیان باشد که صرافت تحقق اندیشه نوبنیاد در گرو لمس آگاهی است. ادعایی که اکنون در هر جغرافیای مسموم، آدمی را به بهانه ی سکوت، در جایگاه خردورزی، بر ترک لحظه وا می دارد و خاستگاهی که از پس گذرگاه تاریخ مند گندم و آهن به ضرورت تفکر نو بنیاد امروز رسیده است. بدین باب رویکرد تکثرگرای امروزی بر ابنای ساختاری عیان گشته که صرفا مبانی انکار را منظور می دارد و بر همگان ملموس است که مبانی ناطقانی چون این و آن ، با ترانه ی سودانگاری منسوخی نواخته می شود که تنها سردرگمی را بر اندیشه ی رایج القا می کند. این در شرایطی است که همچنان روشنگرانی با جامه ی تغییر، در حالی بر تحقق طرح واقعیتی از جعبه ی شامورتی احکام انکار، ایمان دارند که نمایش شورانگیز حدس بودن شان را سعی بر اجرای امید دارند. شگفت از نشر ادعای نزاعی عادلانه که حکمداشت نفی حضور را مدام از پیوند گذشته به آینده ای نامعلوم از پس حذف اندیشه ی اکنون فرمایش می دارد و حیرت از خستگی ناپذیری روشنگرانی که پیوسته بر اثبات اکنون تاکید دارند. البته ذکر این مهم ضروری است که امروزه ساختار زندگی روزمره به گواه اندیشه مکتوب بیش از آنکه در ید قدرت روشنگری باشد در سیطره رخدادها است و اکنون آهنگ صلاحدید مکتوبات تاریخ به جولانگاه بدیهه سازی رسیده است. بنابراین اگر من خواهان آن باشم که فعلیت اموراتم به تسلی اندیشه ی نوبنیاد کمک کند، بایستی با ساعات و فصول محزون، خود را هماهنگ سازم تا از آفتاب بیاموزم که تاریخ همه چیز نیست.
اما اکنون دیگر آفتاب بی رمق اندیشه، در پی سوگ زمان از پس فرهنگ ستایش صفر، سرانگشت اعتماد را به مثابه بازتاب ناقوس مبدا زمان تعبیر می دارد و از تحمل رنج سکوت بس در شگفت است و مدام بر خاطره ی ابرهای خزانی تاکید دارد که پیوسته حکمی بر اثبات یک روزی یک نوری از آفتابی بوده اند.
دسته: