آدمیزاد است و
شیرخام خورده
تا نیمه های راه که بیاید
ته دلش آشوب می شود
که ای داد !
دلم را جا گذاشتم
پای سیاهی کدام چشم
خدا می داند…
Ο
می دانی برادر؟
بعضی وقت ها
آدمی رغبت نمی کند
از جایش بلند شود
به زندگی بگوید
خاطرش را می خواهد
و هوس رقصی را
به دودمان بی قرار باد
بسته است…
Ο
آدمیزاد است و
هزار فراموشی
هزار کسالت بی مورد
تا نیمه ی خیال که بیاید
دستش را خالی می بیند
از شعر و شفاعت باد
بعد تا می آید بگوید
هرچه بادا باد
می بیند که ای داد!
جایی پشت همین درها
دلش را جا گذاشته
پای سیاهی کدام چشم
خدا می داند !
دسته: شعر | نويسنده: admin
|