ایستگاه آخر/ یاسمن بهار |
|
من خسته ام و به اندازۀ چشم های تو خوابم می آید
از دنیا
افتادم کنار بساط هذیان و تب و تن شویه
از گناه و وعدۀ چهل سالگی
دروغ از لب هایم می چکد به گونه هات
شب از کناره های چادرم می ریزد.
به التماس می افتند چرخ ها و ترمز
و ایستگاه آخر
از پشت پنجرۀ واگن های رنگ پریده
زنی آهسته و دور
نزدیک…
چیزی نمانده
که روز را روی شانه هایت…
چیزی تا خود صبح…
توبه هایت از کار می افتند
پنجره توی قطار می ریزد
و التماس ها از کار می افتند.
دسته: شعر | نويسنده: admin
|
نظرات بینندگان:
عاطفه گفته:
سلام به تو عزیز شعر زیبات بد جوری به دلم نشست برام حس وحال غریبی داشت موفق باشی
بهشت گفته:
درود زیبا اندیشه
اندیشه هایت سبز و پاینده ، انگار که راه خود را یافته ای به تو از جان جان شادباش می گویم
سخنت را و کلامت را روان تر کن و اندیشه هایت را جاری تر!
زیبا بود و به دل نشست، تنها بیندیش و بنویس و بخوان و دیگران را نیز سهیم کن … باز در گزینش بهترین واژگان بکوش … و جادوی آهنگ کلمه ها و کلمه هایی را که بیانگر تو باشد دریاب!
پیروزیت را همواره از خداوند می خواهم
به امید روزی که کارهای بزرگی از تو بخوانم و به همگان بگویم : او که قلمش را می خوانید دوست من است…
بهشت (رضوان)
هومن هویدا گفته:
بلی ازدرودیوار دروغ می زیزد
|
|