ادبیّات و مرگ ( بخش دوم ) / حمید حیاتی |
|
تجربه مرگ برای هایدگر در امتداد زندگی و آخرین فرصت یعنی مرگ یک تجربه فلسفی است ولی این تجربه برای بلانشو تجربه مردنی است که در زندگی رخنه می کند. تلاش فلسفه برای غلبه بر مرگ در جداسازی ارزش هستی شناختی (ontology) و مرگ از (عدم) واقعیت مردن رخ می دهد. در واقع ما به خاطر شناخت و ادراکی که داریم در حوزه هستی شناختی مایل به نفی قدرت مرگ هستیم. این جداسازی را می توان در ارزشگذاری و تمایل به زندگی جاویدان دریافت. اصولاً این نگرش هستی شناسانه به مرگ می اندیشد ، نه به مردن . آنچه در فلسفه اهمیت دارد، آگاهی است. این آگاهی را فلاسفه با تنزل جهان و تنزل وجود ما به اثبات می رسانند. بلانشو ادعا می کند که این آگاهی مبنای مدرنیته است. معقولیت مدرنیته از مردن که همان نفی است برداشت منطقی دارد ، یعنی با استمداد از همان تمایز دکارتی بین جهان و انسان تفکیک قائل شده، جهان را منفعل و انسان را فاعل تصور می کند. آنچه در جهان اصل است «کردار من» است. اما آنچه بلانشو به دنبال آن است انفعال ما است. انفعالی که به ما اجازه می دهد به آنچه غیر از شناخت است ، پاسخ دهیم «به مجرّد این که سعی کنیم مرگ را در عالی ترین امکان خود بیابیم، این پاسخ گویی برای همیشه به عنوان چیزی خاتمه یافته تلقی می شود» در ادبیات یا به تعبیر بلانشو نوشتار ، تجربه ای وجود دارد که سابق بر مرگ است. گفتار با حضور گوینده شکل می گیرد. اما نوشتار ماهیتی تاریخی دارد و به کسی وابسته نیست. ما حافظ را می خوانیم ماهیت کتاب حافظ دیگر نه وابسته به حافظ است و نه دیگری و نه من. این خصیصه به زبان بر می گردد. زبانی که قبل از من و حتی دنیای نویسنده وجود داشته است «پس ما در ادبیات با زبانی مواجه می شویم که به هیچکس وابسته نیست، زبانی که معنای آن در ذهن هیچ انسانی پیدا نمی شود». بنابر این ادبیات در برابر تعقل گرایی مدرنیته و در نهایت تمایز جهان-انسان می ایستد. در تعقل گرایی آگاهی در انحصار احاد افراد است. اما در ادبیات و در نهایت نوشتار این وابستگی به سوژه وجود ندارد. ما برای درک آنچه در جهان است دست به مفهوم سازی می زنیم. بدون این مفهوم سازی شناخت ممکن نیست. درخت برای ما یک مفهوم است ما قادر به برقرار ارتباط با تک تک درختان نیستم، آنچه برای ما شناختنی است مفهوم درخت است. نظر به اینکه همه ی روابط من با جهان به واسطه ی زبان صورت می گیرد بنظر می رسد که من نمی توانم جهان متشکل از موجودات منحصر به فرد را درک کنم. از اینجا ابهام کلمه ی «دیگری» مشخص می شود که از یک طرف غیر از دنیای آگاهی و شناخت است و از طرف دیگر چیزی غیر از وجود بشر است. پس می توان گفت، منحصر به فرد بودن راز بودن است و همین راز است که با ادبیات و تجربه مردن می توان به آن نزدیک شد. استدلال بلانشو این است که مفهوم سازی که متریال آن زبان است نمی تواند به درک واقعی مرگ نائل آید. توجه کنید یک شاعر وقتی از اسبی نام می برد این اسب را از شناخت علمی و در نتیجه مفهومی مجزا می کند. اسب شاعر در چالش با زبان قرار می گیرد اسب شاعر می خواهد وجود منحصر به فرد خود را به رخ بکشد. این اسب سابق بر زبان است. وجود این اسب بلاواسطه است این بلاواسطگی همان راز بودن است. بلانشو ادعا می کند که در این اینجاادبیات می تواند فلسفه را زیر سوال ببرد قرار گرفتن در این فضای رازگونه، تقلیل از خود بیگانگی است که به واسطه مفهوم سازی صورت می گیرد بلانشو می گوید: نکته مهم این است که همان تلاشی که مارکس در مورد جامعه به کار بست باید در مورد ادبیات نیز بکار بسته شود. ادبیات را از خود بیگانه کرده اند و این تا حدی به این خاطر است؛ جامعه ای که ادبیات با آن مرتبط است مبتنی بر از خود بیگانگی بشریت است». خواست ادبیات خواست حضور نخستین است برای سخن گفتن. سخن گفتنی از آن که بناچار انکارش کرده ایم. صحبت بر سر این است که ادبیات راه را بر مفهوم سازی می بندد. مرگی که ادبیات از آن سخن به میان می آورد، مرگی نیست که مفهوم سازی شده باشد این مرگی است که از خاستگاه خاموش کلمه و شیء بر می خیزد. بلانشو می گوید: «ادبیات نه فراسوی جهان ما است و نه خود جهان ما، بلکه حضور چیزها است قبل از این که جهان بوجود آید. ثبات و پایداریشان است، پس از آن که جهان محو شده باشد. استقامت باز مانده ها است، زمانی که هر چیزی نابود شود، و تحقیر و سرگردانی پدیده ها است. زمانی که هیچ چیز دیگر وجود ندارد».
مرگ شیء که توسط هگل عنوان شد و علت آن نام گذاری اشیاء بود توسط فیلسوفانی دیگر به صور مختلف ولی در همین غلاف مرگ تداوم پیدا کرد. اعلام مرگ خدا توسط نیچه و اعلام پایان پذیری های گوناگون رابطه انسان را با مرگ دگرگون کرد. در این مقطع از تاریخ زمانی ما مرگ معنای جدیدی به خود می گیرد و این نه به دلیل تسلسل وقایع تاریخی که بیانگر و نماینده موقعیت انسان محسوب می شود. انسانی که از موهبت خداوندی بی نصیب شده است. باید در نظر داشته باشیم که در این تاویل فلسفی غیاب چیز سودمندی است. در این غیاب است که مفهوم شکل می گیرد و بدون غیاب عملاً بشر قادر نبود به این درجه از حیات خود برسد. ما با زبان بر مرگ غلبه پیدا کرده ایم و آن را به چیزی مثبت تبدیل کرده ایم. اما همانطور که قبلاً اشاره شد ادبیات به غیابی مضاعف اشاره دارد یکی غیاب چیز (شیء) که حاصل زبان است. دوم غیاب مفهوم هر چند این دو غیاب با یکدیگر کاملاً مرتبط هستند و فعالیتهای عملی و نظری انسان در آن می گنجد ولی برای ادبیات این غیاب سودمند نیست زیرا ادبیات با مفهوم، مفهوم نیز مشکل دارد. ادبیات با شیء سر و کار ندارند شاید این به معنی پوچ و غیر واقعی بودن آن باشد اما آن چیزی که بعد از انقلاب سوسوری در زبان شناختی صورت گرفت و ادبیات به آن اشاره دارد توهم واقعیت است.
در واقع کلمات با دور کردن همیشگی ما از این واقعیت آن را ممکن می سازد.وقتی چیزی را نام گذاری می کنیم، این کلمه به شیء اشاره می کند که خود ناپدید گشته است، اما در ادبیات این نام گذاری دگرگونی شگرفی می پذیرد. به نظر می رسد ادبیات به خود باز می گردد، بنابر این زبان دیگر وقایع داستان را توصیف نمی کند، بلکه قدرت خود را برای نامیدن نشان می دهد. همانطور که مثال زدیم زمانی که شاعر «اسبی» را نام می برد منظورش این نیست که تصویر اسبی را در ذهن ما زنده کند. منظور این نیست که باعث شود کلمات در پس انتقال موفقیت آمیز تصویر ناپدید شوند، بلکه هر چه شاعر موفق تر باشد کلماتش قدرت مندانه تر در برابر ما می ایستد و بیشتر در گوشمان صدا می کنند، اما اسب نه. حتی گرایش به اینکه ما ادبیات را استفاده ثانوی از زبان بدانیم این نظر بلانشو را تاکید می کند که همان بیهودگی و بی ثمری ادبیات راهی به سوی خاستگاه زبان باز می کند. زبان فاصله ای را که ما را از واقعیت جهان جدا می سازد ثبت می کند زبان به جای آنکه آئینه ی واقعیت باشد ما را از دسترسی به واقعیتی که مستقل تلقی میشود باز می دارد. در واقع فقط در استفاده روزمره و معمول از زبان و استدلالات علمی است که ما به این عقیده پایبند هستیم که زبان جهان را باز نمایی می کند. تنها چیزها نیستند که با زبانی که من بکار می گیرم نابود می شوند، بلکه خود «من» نیز در آن ناپدید می شود. می توان از این قضیه سویه مثبت آن را تفسیر کرد و آن کاربرد زبان در دفاع از ادبیات است. ما می نویسیم تا کلمات ما را ماندگار سازند تا در حضور همیشگی اثرمان جاودانگی به ما عطا شود. کلمات مرا ماندگار می سازد، چون به معنای دقیق کلمه وجود من به آنها نا مربوط است. تفسیر نقادانه بلانشو با تز معروف رولان بارت (مرگ مولف) ارتباط برقرار می کند. «مرگ مولف» تزی که منجر به رهایی اثر از نیات مولف شد. در نقادی های ادبی تصور بر این بود که همواره راهی به سوی نیات مولف گشوده می شود. البته این تز رولان بارت بدور از تقسیم بندی ضمیر به خود آگاه و ناخودآگاه فروید نبوده و متاثر از آن می باشد. همین عدم حضور نیات مولف نشان دهنده ی خواسته ای است که نوشتار از او دارد. این گونه است که در پایان بلانشو می تواند بگوید که این مرگ است که از طریق «من» سخن می گوید.
دسته: فلسفه | نويسنده: admin
|
|
|