عنوان مقاله :
درآمدی بر مفهوم زیباشناسی در آرای مارکس
هنر و قرائتی دیگر از سلاح نبرد (*)
_______________________________________
الزام حضور مولفه زیباشناسی به عنوان فاکتی ایجابی در بنیان فعلیت کار نظری مکاتب، نظریه پردازان را مجاب داشته تا با تاکید بر تاثیرات زمینه اجتماعی آثار هنری، گستره محسوسات تئوری خود را بر سخن از زیبایی شناسی و فلسفه هنر استوار کنند که با پنهان کردن دیدگاه خود در سیطره رخدادها و نه شخصیت ها، پشتوانه ای بر نگرش فلسفی از زیبایی و هنر ابراز دارند. اما محل بحث ما در نوشتار مزبور متمرکز بر اصول و حقایقی از حسیات است که درون مایه و مضمون زیباشناسی را احیا می کند و عینیتی که در بحران حضور هژمونی دورانی و ایدئولوژی طبقاتی، هنر را از جبر اجتماعی و افسون ساختارها جدا کرده و به سبب بی تعینی هنر در فعلیت تاریخی اش ، خلا نیاز به فلسفه و نظریه را بیش از پیش پر رنگ ساخته است؛ چراکه هنر تنها به لحاظ تاریخی قابلیت بازخوانی دارد اما با اینحال همچون دیگر مقولات و پدیدارهای رومتنی، از استقلال نسبی نیز برخوردار است و از نسل پدیده هایی است که با اتکا به خود حتی به حکم فقدان قدرت، برای رهایی آدمی در جامعه طبقاتی مبارزه می کند و در نهایت تصویری مسلط از متن رهایی انسان ارائه می دهد. پایان تاثیرات دوران زیباشناسی در تکامل فعلیت کار فکری و مبارزاتی طبقه عوام زمانی فرا رسید که منافع بورژوازی از منافع جامعه کاملا جدا شد. در این دوران برداشت بورژواها از هنر کاملا عمل گرا و محصور در روابط اقتصادی و سیاسی گردید و درپی تمرکز قدرت و سلطه بورژوازی بر جامعه، پایگاه با اهمیت اجتماعی هنر فرو ریخت و صرفا به تزیینات دارائی طبقه محدودی از جامعه بدل شد.
در متن آشکار نظریات مارکس، به صراحت نظریه ای نظام مند در باب فلسفه هنر وجود ندارد. اما نظام تدوینی مارکس، همچون دیگر ابعاد تجربه های انسانی که متاثر از آرای او بوده است در باب فلسفه هنر و زیبا شناسی نیز کاربرد دارد. مارکس با برداشت ماتریالیستی خود از روند تاریخ جلو رونده، شناخت تمامیت پذیر پدیدارها را در گرو بازخوانی تکامل نیروهای تولید اجتماعی و وابستگی آنها به متون مادی زندگی تعبیر کرد. بدین باب وی تمام زوایای اریکه عظیم اجتماعی و فرهنگی و سیاسی و هنری تمدن سرکوبگر را روبنایی از زیرمتن اقتصادی و مناسبات تولیدی قلمداد کرد. بدین باب دیدگاه راستین سنت مارکس، هنر را شرح و گفتار ایدئولوژیک نظام سلطه و بهره جویی دانست. اما از آنجایی که فلسفه هنر هیچگاه به عنوان دانشی اثباتی مطرح نبوده با این حال توانایی گنجایش تمامی زوایای مقولات فلسفی را در خود ممکن انگاشته و قابلیت شوریدن بر علیه واقعیت های مرسوم را تجربه کرده است، از این رو قصد دارم در یاداشت پیش رو آرای نظام مند مارکس را در پس پرده ماتریالیسم دیالکتیکی در فضایی منفک یافته از گزاره “هنر برای هنر” بررسی کنم.
اگر تکامل اهرم های مادی و معادلات بازتولید اجتماعی به عنوان زیر بنای تمامی زوایای مقولات و پدیدارهای رومتنی قلمداد شود در آنصورت بایستی زیباشناسی را توام با صور ایدئولوژیکی در ساختار تضادهای زیر متنی یافت. اگر ایدئولوژی را در دو مفهوم نگرش اعتقادی خاص طبقه ای اجتماعی و روند کلی تولید و بازتولید معناها ترسیم کنیم، مارکس با معنای خودساخته و جدیدی که در باب ایدئولوژی آلمانی مطرح ساخت، با تمرکز بر روش نقادی، ایدئولوژی را نه تنها بازگوکننده واقعیت ندانست بلکه برعکس، گفتار واژگونه ای از واقعیت قلمداد کرد. از این رو مارکس با تاکید بر این نکته که زندگی مادی تعیین کننده آگاهی است و استنباطی غیر از این منجر خواهد شد تا اندیشه ای که آگاهی را تعیین کننده زندگی مادی تلقی می کند برای محصول های آگاهی خودتعمق گر، شناسه و تاریخ منحصری متصور شود که به سبب چنین رویکردی همه چیز را در ساختار ارگانیک هنر نیز واژگون خواهد دید. هرچند زیباشناسی مارکس به صراحت در تعاملی مستقیم با ایدئولوژی انقلابی او حاضر شد اما تنها قطعه ها و پاره هایی از تفکر مارکس در گستره سخن از هنر در دسترس است که در مسیر هژمونی دوران وی، تنها نابودی هنر بورژوازی را فریاد می زد.
اما چگونه می توان از رمز و رازهای فلسفه هنر کاست؟ آیا روند رفتاری نیروهای تولید اجتماعی متاثر از ماتریالیسم تاریخی، توان بازتاب طبقات متکثر جامعه را در هنر دارد؟ مارکس پیشنهاد می کند که اگر در روند خاص تولید هنر، بتوانیم آنرا را در منطق تحلیل کلی انواع تولید و به دور از مبنای یوتوپیای منفرد جای دهیم در آنصورت از رموز پنهان هنر کاسته ایم، هرچند تحت هر شرایطی فاکت خیال پردازی به قوت خود باقی خواهد ماند. از این رو مارکس با تاثیر پذیری از مفهوم واژه Art که در حدود سالهای ۱۸۰۰ میلادی به معنای حرفه و فن و مهارت به کار می رفت به مبنای یک نهاد اجتماعی از مفهوم مزبور دست یافت که ملزم به پذیرش حرکت آثار هنری به سمت موقعیت تاریخی پیدایش آنها است. با تمام این اوصاف مارکس هنر را پدیداری تاریخی و اجتماعی قلمداد کرد که اغلب وابسته به تکامل و بازتولید ابزار تکنولوژیک و تولیدی است. به زعم نگارنده اگر بتوان تمامی زوایای حیات اجتماعی را حتی به سبب حضور گزاره های انضمامی و تردید ناپذیر، نظری دانست بایستی تمام جوانب قراردادهای اجتماعی و تقسیم بندی های موضوعی و نیروهای تولید اجتماعی را در پیوندی استوار با نظریات جاری در بافت فکری آن جامعه تلقی کرد که همگی از کنش های متکثر اجتماعی تبعیت می کنند. اما گاه عینیت بخشیدن به یک روال که تنها در ماهیتی سوبژکتیو و ذهنی نمود دارد موجب تغییر ماهیت آن سوژه به موضوعی بالقوه برای نزاع می شود که باعث استمرار طیفی از تفسیرهای متنازع و گسسته می گردد. بدین باب مقولات زیباشناختی و فلسفه هنر نیز به سبب حرکت بدیل و اجتناب ناپذیرشان بر اریکه قدرتی واقعی تر از واقعیت ستیزه گر، ضرورت آزادی را تمام قد آشکار می کنند. به گمانم همین مبنای مزبور، نقطه عطف آشکارگی دیدگاه مارکس را در باب واقعیت زیباشناسی انقلابی و طبقه بندی آثار هنری عیان می دارد و مخاطب را در بررسی فضای مذکور با چالشی عمیق روبرو می کند.
با استناد به فرهنگ اصطلاحات فلسفی لالاند، زیباشناسی در دو مفهوم متناظر بیان شده است که معنای نخست با تمرکز بر هرآنچه که مربوط به زیبایی است و هر آنچه که منش زیبایی را تعریف می کند رقص حضور سر می دهد و معنای دوم اشاره ای مبسوط به ساختار علمی و سوژه داوری در باب تفاوت های میان موضوعاتی ضدین نظیر زشت و زیبا دارد. در پایان قرون میانی و در عهد رنسانس همواره از هنر دو نوع تعریف متغایر ارائه شده است که دسته ای را Art mechanicus یا همان فن و هنر مکانیکی نامیدند که با ماهیت تولید دستی معنا پیدا می کرد و دسته ای دیگر را Art liberalis یا همان هنرهای زیبا و آفرینش خلاقانه و ذهنی انسانی عنوان کردند.
مارکس به دنبال مشروط گرایی هنر به بنیان تاریخی و اجتماعی، تقسیم بندی سه مولفه ای را در متن مکتوب نظریاتش چنین ابراز کرد که دسته ای از آثار هنری را منوط به نگرش و بینش طبقاتی از یک طبقه خاص اعلام کرد و دسته دیگر را با ایدئولوژی هژمونیک دورانی روانه کرد و دست آخر برخی آثار هنری را به یک سوژه خاص طبقانی محدود ساخت. اما ماهیت مورد پسند مارکس از حدوث هنری، همواره اصل رئالیسم بود که پایبندی نظریاتش را بر وابستگی هنر به واقعیت استوار می ساخت. از طرفی علی رغم دسته بندی آثار هنری، وی به دو تمایل متفاوت و متغایر در آثار هنری نیز قائل بود که بر اساس نگرش ابتدایی، نیت و پیش فرضهای نگارنده و اصل موضوعی، فاکتی مهم و تاثیرگذار بوده و بایستی هنرمند با آگاهی تعیین شده از جانب زندگی، اثر خود را در جهت منافع پرولتاریا خلق کند. اما بر مبنای نگرش متاخر، ارزش مبادله ای و حتی ارزش رادیکال شده آثار هنری، کمتر به پیش فرضها و نیت هنرمند پرداخته و بیشتر بازتابی از موقعیت های تاریخی و اجتماعی مشروط به اثر هنری را عیان می دارد.
اما اگر درپی پذیرش وابستگی هنر به واقعیت، موافق الزام اجرایی گزاره “بازتاب طبقات جامعه در هنر” باشیم بایستی برای تجربه هنر به عنوان ابزاری رهایی بخش و ماهیتی کنش گر، صور زیباشناسی را با مولفه های سیاسی و اجتماعی در هم آمیزیم تا شاید بدین وسیله بتوان به حقیقت راستین هنر، یعنی همانا واگشایی و رهایی حسیات دست یافت؛ چراکه به زعم نگارنده هنر با تمایلات هژمونیک و طبقاتی خود تنها چیزی را که به چالش می کشد اصل عقلانیت مرسوم است. به هر صورت بایستی پذیرفت که همواره واقعیت و هنر، محدوده مشترکی را تجربه می کنند و با اینکه هنر گاه در رکاب واقعیت های تثبیت شده و گاه بر علیه آن طغیان می کند اما در این اثنا، هنر در طیفی پیوسته، پیشرویی خود را حفاظت خواهد کرد.
(*) اشاره به جمله پابلو پیکاسو – ۱۹۴۵ ” هنر وسیله ای برای تزیین خانه بورژوا نیست، سلاحی است برای نبرد.”
منابع :
حقیقت و زیبایی – بابک احمدی – نشر مرکز
فلسفه هنر از دیدگاه مارکس – میخائیل لیف شیتز – مجید مددی – نشر آگاه
سیاست و زیباشناسی – امیر هوشنگ افنخاری راد – نشر رشد آموزش
دسته: