عنوان :
کوتاه سروده هایی از «جبار صابر»
شعر امروز کردستان عراق
____________________________
جبار صابر شاعر، منتقد و مترجم کرد، سال ۱۹۷۵ در سلیمانیه عراق متولد شده است.او بیش از یک دهه است که در زمینه های نقد، شعر و ترجمه برای کودکان فعال است و تا کنون بیش از هفت اثر از وی به کردی در عراق منتشر شده است. وی یک مجموعه از مینیمال های رسول یونان را از فارسی به زبان کردی برگردانده است. همچنین مسؤولیت انتشارات« خانه قلم» سلیمانیه را نیز بر عهده دارد که کتاب های به روز ادبی،فکری را به چاپ می رساند.
جبار صابر در بخشی از مقدمه اش که بر تنها مجموعه شعرخود نوشته است، از دنیای شعر و دور افتادنش از این گستره ی زلال به عرصه نقد نویسی و روزنامه نگاری می گوید:
« واژه هایی که از پس هم می خوانید، پیش از آنکه شعر باشند؛ زمزمه های آن لحظه ها و دمی ست که تازه نهال نازک دستم به قلم پیوند خورده بود.«تو»ی خواننده آزادی که این واژه ها را شعربیانگاری یا هر چیز دیگر. من نیز آزادم که بگویم این کلمات قسمت غیر منفک از زندگی و شعر نویسی من است که شروع آن به سال های ۱۹۹۵ باز می گردد.
آن هنگام تنهابا زبان شعر توان سخن گفتنم بود؛برای کاویدن وضعیتی که در آن گرفتار شده بودم و شعر راتنها فریاد رس خود می پنداشتم، اما بعدتر همانگونه که نیچه می گوید، فهمیدم: درد «ما»ی انسان عمیق تر از آن چیزی ست که احساسش می کنیم ؛ برای همین من از دنیای شعر دور افتاده و به عرصه نقد سیاسی و دنیای روزنامه نگاری درافتادم و چشمه ی شعرم خشکید. به همین خاطر دوست داشتم همچون بازنگاری یادوآره های آن سال های زندگی شعری ام، این شعرها را در مقابل دیدگان شما خوانندگان بگذارم .»
در این مجال هفت نمونه از سروده های کوتاه این نویسنده و شاعر کرد را می خوانیم که برای اولین بار به زبان فارسی برگردانده شده اند.
چشمان تو
ببین چشمانت
چنان اندچون سرزمینی،
سنگ ودار و صخره اش آبی
آسمان و خاک و دریای اشنیز آبی.
اگر مهلت دهی جانم
من نیز در عمق بی کران آبی اش
آبی ِآبی می شوم.
تو
به زیر تابش طلایی گون مهتاب
تو همچون آسمانی بی ابر،
پاکی
و همچون ابر اندهناک و
نسیم باد صبحگاهی.
و رخسارت به مانند رود است و
زلفانت خزان است.
و بالایت
به بالای بلند بالای این بیداست
و لب هایت به مانند گل سرخ انار
بسان سرخی خون است.
یک روز…
روزی می آید، ما مرده باشیم
روزی می آید، شما هم مرده باشید
روزی
جملگی این خلایق مرده باشیم…
به سان آب راکد در خزانی سرد و نومید
که در فصل بهاران خروش و جوشش از سر بگیرد!
چنان چون درختی که سراپا از برگ و بارش تهی و عور خواهد شد!
و دیگر بار در بهاران می شکوفداندام عریان اش.
بسان هر جانداری که می میرد
و دیگر بار در هیأت جاندار دیگر گونه ای
باز آید…!
ما نیز در روزی مقدر کوچ خواهیم کرد
و بار دیگر کسانی باز خواهند آمد…
قلب سنگ
تو در حال و هوای
عشق با سنگی
نازنینم
سنگ آخر قلبی ندارد…!
سنگ… عاشقی
کو نمی داند…
سنگ آخر، دلش سنگ است
بسان قلب ِ « باد»
قلب او نیز سرد و توفنده و سخت است .
آبی
آنگاه که ماه شره می کند
شب ظلمانی به روزی یزدانی مبدل می شود
و جهان از نور فروزان می شود.
در آن هنگام چشمان تو
به زیر تابش مهتاب
آبی درخشانی می شوند
همچون تاق زیبای آسمان.
من اعتراف می کنم
من که می گویم:
خزان
رنگ طلاگونش را از
زلف تو ربوده،
بهار
غنچه ی گل های سرخ اش را
از لب های تو برگرفته است
رود و آسمان زلال هم
آبی فیروزه ای چشمان تو را به یغما برده اند.
شب های بی تو
می دانی
آن سان که رودخانه بر بستر خویش می سُرد و می رود
چرا دمی به قفا نمی نگرد
که این اشک عشاقی ست،
به کام دل نرسیده
خوشی را پشت سر گذاشته.
می دانی چراشب های این جهان
آنقدر تاریک و جان سوز است؛
که این تنهایی«ماه»ی ست در تنهایی وغربت
به سوگ «هاله» ی تابانش نشسته …
می دانی چرا صدای چک چک بام ات
چشمان ات را به روی خواب بسته
که این سرشک بی گدار چشمان تر من است
که در هجران تو
ترانه ی جان سوز دوری ات را سر داده.
دسته: