عصیان آدم تکرار می شود؛ گرچه لذت گناه را نردبان هبوطِ آدم از بهشت به زمین می دانند، اما وسوسه تنها وسیله است؛ نه فقط ممنوع بودن، که خودِ میوه، آدم را هوایی می کند و او شوق دانایی را با طعم گسِ رنج می چشد.
آدم بین بهشت و زمین، اختیار را انتخاب می کند. از بهشت رانده و به زمینی تبعید می شود که می تواند با دست او به بهترین یا بدترین مکان تبدیل شود.
“بی بی گل” روایت درد است. روایت انتخابی که نیست و این داستانِ بسیاری از زمانهاست. همه چیز آماده است برای ایفای نقش موجود زنده ای که باید با چشم بسته تنها پا بر جای پاهای روی برف بگذارد. باقی مسیر، لغزنده و تنها همین جا سفت و محکم است و این تنها راه روسپیدی است.
اما نگاه به حقیقت این موجود زنده که از قضا نامش “انسان” است و نقش او در این فضای سیاه، جاده ی برفی را متفاوت می کند.
“بی بی گل” با آن که در کودکی به نسبتِ همنسلان خویش خوشبخت است، اما در واقع چیزی ندارد. راهی ندارد: بماند یا برود؟! سهم او سوختن است.
چندین نفر در مسیر یک نفر آتش به پا می کنند، راه گریزی ندارد، از روی آن می پرد. کمی از آتش به او می گیرد. می سوزد تا تمام می شود. گناهش را پریدن عنوان می کنند! مگر نه می ماند زنده زنده می سوخت؟ مگر نه این که آتش را خود ایشان به پاکرده اند؟
آنچه گل را رفتنی می کند، نه آن سوی دیوار که شرایط این طرف است. نه جاذبه ی “مرتضی” که دافعه ی “عبدالرسول” او را مصمم می کند.
قهرمان بینوای قصه با آن که به ظاهر با اراده پای بر نردبان لرزان می گذارد، اما مجبورشده است ،اگر از خود دیوار نساخته بودند و مجبورش نکرده بودند از روی آنها بگذرد؛ اگر به جای دیوار، در بود شاید قصه ی آن سو هم این گونه نبود . کسی که یک بار از روی دیوار رد شد، دیگر از درِ باز هم نمی تواند عبور کند و تنها هنگامی می تواند خود را ثابت کند که دوباره پای بر دیوار بگذارد.
گناه گل این است که می خواهد زنده بماند. اگر او هم مانند دیگران “بله” می گفت، هنوز دختر “حاج مرادعلی” زنده بود و هنوز ” قاسم” خواهر داشت، اما گل زنده نمی ماند. او هدف را تعیین کرد و آنها راه را انتخاب کردند. فقط کاش مرتضی کسی را که برای زنده ماندن، مردن را انتخاب کرده بود، دوباره نمی کشت.
در این بین به گمان من آنچه داستان را جذاب تر می کند ، توصیف شرایط (به ویژه شرایط بی بی گل) از بیرون است. راوی برزخ گل را از زبان او تصویر نمی کند و تنها جلوه های ظاهری رفتار او را بیان می کند. او احساس گل را قضاوت نمی کند؛همان گونه که مرتضی را. بارها به زبان می آورد که گل، گریان و مرتضی غمگین است، اما به جای آنها حرف نمی زند؛گیرم به دلیل آن که آنها درک روشنی از حقیقت زندگی نداشته اند؛ شاید خود نیز قضاوت شفافی نداشته باشند، اما راوی داور نیست. او به زیبایی تنها توصیف می کند؛ بدون تفسیر و تشریح و آب و تاب و مخاطب، احساسش در هر لحظه از موقعیت را خود تعیین می کند.
تصویرسازی ها نیز با ترکیبات تازه، زیبا و پرکشش جلوه می کند و گاه موجب ایجاد جرق های با حدس و گمان در ذهن خواننده می شود، البته گاهی نیز واقعه ی بعدی را پیش بینی می کند و مانع از لذت هیجانی می شود که مخاطب قرار است از روی غافل گیری ،مانند صحنه ی افتادن کودک قمر در حیاط که جمله های پیش از آن در ذهن خواننده ذهنیت ایجاد کرده بود) تجربه کند .
و اما راوی قرار است بدون جانبداری، حقیقت این فضا را به تصویر بکشد. یک فضای سنتی که شاید بهترین راه برای نمایش آن بیان گفتگوها به شیوه ی محلی بوده است، البته در این روایت از اصطلاحات یزدی استفاده شده، اما گویش یزدی در گفتار رعایت نشده است که این به ویژه برای خواننده ی یزدی اندکی نامأنوس است. برای نمونه این نخستین نمونه ی گفتاری در داستان است: «من خو میگم چه عاروسی بعضِ تو؟» در اینجا “خو” اصطلاحی یزدی به معنای “که” است که در زبان گفتار به کار می رود، اما به دنبال آن فعل به صورت نوشتاری به کار رفته که در گویش یزدی به صورت “مِگَم” به کار می رود و البته تمام افعال داستان، به صورت نوشتاری است. شاید هم نویسنده برای آن که داستان به توضیح بسیار نیاز نداشته باشد؛ ازآن صرفنظر کرده است.
و اما در این جامعه ی سنتی(به معنای غیرعلمی) که پایبندی به سنت ها و آداب رایج از سنت های ریشه دار است؛ افراد برخاسته از آن و حتی هنجارشکنان (بی بی گل و مرتضی) ساده ترین راه را انتخاب می کنند، خطر می کنند و عاشق می شوند، اما عاشق نزدیک ترین فرد ممکن؛ فرار می کنند به نزدیک ترین جای ممکن. آنها گاه بسیارو گاه از آنان می گریزند. گاهی هدف و هنگامی دیگر، وسیله ی آنها یکی است: شبیه به آدم های اطراف می شوند
همه راه اصلاح را در «از بین بردن» می دانند و راه صلح را در جنگ. قاسم به دست آوردن آبروی رفته و مرتضی راه اصلاح مملکت را در خشونت و کشتار می دانند.
هدف همه جاودانگی است. اطرافیان آن را تنها در ادامه ی نسل می جویند و در آغاز، مرتضی هم. اما هرچه با آرمان جدید خو می گیرد، جاودانگی را در خود می داند؛ در ایفای نقش، در تأثیرگذاری.
اما اطرافیان تنها فرزند می خواهند؛ بدون آن که به رفاه، آینده، نیاز و هدف او بیندیشند. تنها یکی را می خواهند از جنس خود آنها، ادامه دهنده، پیرو. مانند بانو که دختری می خواست تا ادامه ی او باشد که اگر این گونه نشد ،اصلاً نباید باشد. آنها با خودخواهی، وجود یکی را می خواهند تنها برای آن که خانه سرد نباشد، حتی اگر قرار باشد به قیمت سوختن او خانه گرم شود و تکرار و عادت و باز هم تکرار،حتی اگر خلاف آن ثابت شود ورایج، بارها ناکارآمدی خود را نشان داده باشد. پندارها، گفتارها و کردارها ثابت هستند؛ همان گونه که از پیشینیان به آنها رسیده است. “بمان جان”، که چشمانسان های سودجویی که از راه خرافه زندگی می کنند، از دست داده و هنوز عذاب وجدان دارد؛ باز از سر دلسوزی، بی بی گل را برای درمان به سراغ تمام این افراد می برد و گل که چیزی برای از دست دادن ندارد با او همراه می شود؛ زمانی که موجودیتِ او زیر سؤال رفته و مدتهاست بیکس و تنهاست به اجبار معیارهایش را پایین می آورد. شیوه ی فرزندش را با دست
اما به گمان من، گل می خواهد و م یتواند یک ساختارشکنِِ حقیقت طلب باشد. او تنها یک پیرو نیست. راه خودش را دارد، حتی اگر چندان راه درستی نباشد. تنها او راههایاعلامیه بیاورد. مهم را به وسیله ی نردبان می رود… تنها او می تواند پیغام یک فراریِ سیاسی را برای همسرش ببرد و با خود
گل و مرتضی، نماد اعتراضند و در شرایط گذار، آنها خود، هزینه می شوند؛ از خود می گذرند تا راه هموار شود؛ گرچه نمی توان از جهل آنها چشم پوشید؛ جهلی که زاییده ی جامعه است. آنها گاه به اندیشه های رایج بسیار نزدیک می شوند که نمی توانند نسلی آرمانی(حتی در حد آرمان خود آنها) بپرورانند تا تنها نسل آنها هزینه باشد.
هنگامی که گل(بزرگ ترین قربانی کینه) به برادران مرتضی وعده می دهد که فرزندش را با کینه بزرگ خواهد کرد، چه تفاوتی با قاسم خواهد داشت؟ هنگامی که مرتضی که به مبارزه با نادانی برمی خیزد، با نادانی؛ آتش به خانه ی خود زده است… به گمان فراوان بپردازند. اینها برای رسیدن به هدف هنوز تا چند نسل دیگر باید هزینه
گرچه هر نسلی شرایط زمانه ی خود را دارد، اما شاید پرورش، بهترین راه باشد؛ چرا که در این جامعه ی کوچک و سنتی، همه نگاه خود را حقیقت می پندارند و چون هیچ منبع مؤثقی وجود ندارد؛ همین حرف ها و باورها که در هربار دهان به دهان گشتن تحریف می شود، باورهای جدید را به وجود می آورد؛ باورهایی که اساس جهان بینیِ انسان های این جامعه را تشکیل می دهد و در دل این نگاه تنگ، خرافه به وجود می آید و حقیقت را جعل می کند؛ به گونه ای که از والاترین تا سطحی ترین جنبه های زندگی آنها را تحت تأثیر قرار می دهد؛ خدا را از همین نگاه می بیند و چون اراده ای برای خود متصوّر نیست، تمام بدبختی ها و ناکامی های خود را به او نسبت می دهد و با هر سختی و خوشی، در نگاه خود اوراکوچک و بزرگ می کند.
معیارهای خود را حقیقت می پندارد و تنها با آن می سنجد؛ گل، عروسی می گیرد و خانواده اش برای او عزا. آنها حتی زنده را مرده و نزدیک را دور جلوه می دهند. در زندگی با مرتضی به گمان خود بر او دل می سوزانند، اما چه کسی می تواند برای پرنده که زندگی را تنها در اوج و ماهی که نفس را تنها در قعر دریا میبیند، نسخهی یکسان بپیچد؟
حقیقت، مطلق نیست؛ همان گونه که شخصیت ها خاکستری اند. از جنبه ای همه درست و از جنبه ای دیگر، همه اشتباه می گویند. پیش بینیِ بانو از رفتار خواهران مرتضی در زندگی آینده ی گل درست است.خوش بینیِ گل هم از آنها، از مرتضی و از انتخابش م یتواند درست باشد،اما حقیقت در شرایط گوناگون به گونه های متفاوت رخ می نماید و گاه این شرایط، به جای ارادهی انسانی، خود را تحمیل می کند. در یک جامعه ی بسته که به دور از آزادی و حقوق انسانی، حتی به دور از تفاوت است، مهره ها چنان در جای خود چیده شده اند که انگار گریزی از آن نیست.
در این جامعه حتی هوا هم نیست. اصلاً هیچ سخنی از آب، باد، باران نیست. حرفی از تغییر نیست، حتی تغییر آب و هوا و تمام رنج ها به نقطه ای گره می خورد که دیگران، تاب تغییر را ندارند. برادران گل، متعصبانه از سنت کور خود، دفاع و همه چیز را ویران میکنند، اما نمیتوانند غیرت و مردانگی را متجلی در یک زن ببینند.
پدر تا به حال ” نه” نشنیده و حالا حتی از دختر دردانه اش، حتی برای یک بار حتی در مورد سرنوشت خودش نمی تواند بشنود. تمام زندگی را می دهد تا مگر یکبار کسی حرفی نزند. تاب تحمل حرف مردم را ندارد که کسی حرفی برخلاف آنچه تابه حال در مورد او حرف زده، بزند و او را ذره ای انعطاف پذیر ی نشان دهد. تمام فضا را می پاید تا چیزی تغییر نکند.
دیوار، بهترین نماد این فضای بسته است که هیچ راهی به بیرون نیست و نردبان، بی نهایت فانتزی و ساده لوحانه است. گل گمان می کند که از نردبان بالا می رود،اما تنها چند لحظه و پس از آن دوباره پایین می آید با بدبختی های چند برابر. وارد فضایی می شود که بسته ترین است و این خانه، مدل کوچک جامعه است. در جامعه هم فضا به همین شکل است، تنها حریم دیوارها بزرگ تر می شوند و دیوارها بلندتر.
و اما تمام این ویژگی ها علت و نتیجه ی متغیر مهمی به نام ” جهل و نادانی” است کهدرد مرتضی هم همین است. خود را به شکل های گوناگون نشان میدهد و از قضا
از دید بازیگران نقش های این جامعه، بهترین راه انکار نادانی و رهایی از نتایج آن، فرهنگ کهن تأیید است که در جای جای داستان ریشه دوانده. در این حالت کسی کهمرتضی دارد. مخالف باشد، آینده ای چون گل و عاقبتی چون
نادانی تصویر شخصیت ها هم هست که به گونه های متفاوت جلوه م یکند. نادانی قاسم با کینه، نادانی مصطفی با خرید و فروش انسان و حقیقت، نادانی همع روسان با حسادت و نادانی حاج مرادعلی با تعصب، او با آن که وضع اقتصادی خوبی دارد، اما جاه طلبیِ کورکورانه روزگارش را سیاه می کند. مراسم پدر در عزای دختر زنده، برای زیرپاگذاشتن قانون خانه و از روی تعصب است. او جسم دختر را نمی کشد، چون زنده نیست یا شاید لیاقت کشته شدن هم ندارد ، به خاطر تعصب و حرف مردم!
بی بی گلِ مطیع که می میرد پدر، روح او را هم می کشد. در برابر دیدگان متعجبِ همه عزا برپامی دارد. تابه حال کسی برای انسان زنده عزا نگرفته، چون تاکنون در این جامعه کسی ” نه” نگفته است.
و نادانی مرتضی هم با ساختن جامعه به قیمت سوختن خانه نشان داده می شود. مرتضی می خواهد با نادانی مبارزه کند، اما آیا می داند که خود نادان است؟ در این صورت چه سرنوشتی در انتظار او و دیگران است؟
در یک جامعه ی محدود، یک ذهن متفاوت مانند دیگران چیزی جز این ندیده، شرایط متفاوت را نچشیده، اما همان را که ندیده، میخواهد و چون ندیده شاید تنها تصوری کلی دارد و می داند که چه نمی خواهد، اما نمی داند چه می خواهد؟!
وقتی همه جا تاریک باشد، اگر تنها یک نفر چشم باز کند، تنها می فهمد که نمی بیند؛ چرا که «شرط اول دیدن، نور است و دوم چشم»، مگر آن که چند نفر ببینند یا حتی چشم باز کنند تا با تجربه های متفاوت به تعریفی مشترک برسند که به حقیقت نزدیک است؛ وگرنه به سرنوشت افراد داستان «فیل در تاریکیِ» حضرت مولانا دچار می شوند. هنگامی که جلوی تفسیرهای متفاوت گرفته شده و همه چیز دریغ می شود، هیچ نگاه متفاوت و روشنی وجود نداشته و رادیو جرم باشد، مرتضی دست به سلاح می برد.
مرتضی می خواهد مملکت را اصلاح کند، اما از خانه آغاز نمیک ند.او به هر سخنی گوش می دهد که آتش به سامانش میزند، عشقی که به سختی به دست آورده را با خود شریک نمی کند، با او مبارزه می کند و سکوت.
در رابطه ی گل و خانواده اش و در قصه ای که بر سر زبان ها افتاده، مرتضی بیش از همه قدرت دارد. گل با تمام ناتوانی اش از خود می گذرد تا خانه را نگه دارد، اما مرتضی بر آشیانه دل نمی سوزاند. آنها قانون شکسته و به راهی تازه پا نهاده اند. چشم هایی به آنها خیره شده است. آنها می توانند کاری کنند که تابو بشکند که سرنوشتشان آینه عبرت و مثال زندهای برای عقیدهی حاج مرادعلی نباشد!
مرتضی در برزخ خانه، در عمل، تفاوتی با اطرافیان ندارد و چه بسا جرم او سنگینتر است.
در این سال ها تنها زمانی حرف از نوروز به میان می آید که مرتضی در ابران نیست و قرار هست زندگی آنها دگرگون شود. درست در نیمه ی کتاب که البته نیمه ی داستان نیست؛بازی آغاز و روی دیگر مرتضی نمایان می شود. دلیل بازی های سیاسی او را نداشتن اولاد می دانند، اما او با علاقه و به دلیل نیازی که احساس کرده و خوشحال از نداشتن پایبند به این راه پانهاده است.
مرتضی نه فقط حرمت عشق را نمی شناسد، گل را هم نمی بیند، محرم نمی داند، آشنا نمی پندارد،هدفش، راهش و دلیل سکوتش را برای او بیان نمی کند.
اواز نیمه ی راه، راهش را می یابد و در انتها به هدف می رسد. با آب زمزم شستشو داده و مقدس می شود. مرتضی پاک و منزّه جاودانه خواهد شد. او می برد.
اما نادانی گل بیش از اینها برایش سختی دارد. نادانی ای که می خواهد آن را با گذشتاو گاهی فکر می کند، اما نگاه نمی کند، نمی بیند مرتضی را و دغدغه هایش را و تازه آنجا که می بیند، حرف می زند، مخالفت می کند و رو در روی اونه” گفتن به عشق می رسد. و فداکاری جبران کند. می ایستد؛ دوباره او را به دست می آورد. گل دوبار با “
گل، ساختارشکنی است که زندانی می شود. هیچ نداشته و ندارد.
او نارضایتی دیگران را نمی خواهد، اما هیچکس از او راضی نیست. او می داند کهمی خواهد ، اما نمی داند پسر بهتر است که مانند برادران دیوار باشد یا دختر که مانند او زیر دیوار له شود؟ مرتضی بچه
گل چه می خواهد؟ اصلآ وجود دارد؟ چه کاری را با اراده انجام داده که سرانجامش این شده؟ اگر او به هرشکل دیگر هم بود، قصه ی زندگیش تفاوتی نداشت. پدر عزا می گرفت. مادر دق میک رد. مرتضی رانده میشد. خانوادهی شوهر ناراضی بودند.
بی بی گل وجود ندارد. پدر او را مرده می انگارد و او باید دوباره متولد شود. در اینجا آبستن شدن نماد پاگرفتن است…نماد جاودانه شدن… ماندن… اثرگذاشتن… دیده شدن، اصلاً بودن؛گرچه نزدیکان میراث خوار جدید نمیخواهند، اما آن را بهانه ی سرکوفت های خود قرار می دهند.
به راستی مشکل چیست؟ آنچه او ندارد یا آنچه آنها ندارند؟ کمبودهایی که پانگرفتن او را دستاویز تحقیر خود قرار داده و او را نادیده می گیرد؟ گل آن گاه نمود می یابد، دیده می شود که آبستن می شود… که مرتضی می میرد و او مردانه می ایستد.
مرتضی که با وعدههایش آشیانهای را میسوزاند. پرندهای را میگیرد تا گرمی کاشانهاش باشد، اما خود، عشق را به بند میکشد و زمستان میآورد. پرنده در قفس میتواند شوق پرواز را زنده و آن را تمرین کند، اما اگر دیوارهای قفس آن قدر فشار نیاورده باشد که وقتی بیرون می آید خود را نشناخته و پرنده بودن را از یاد برده باشد.
تنها هدیه ی مرتضی جرقه ای از روشنی است که در جان گل زده، اما آن را روشن نکردهاست و گل در پایان تنها دغدغههای تازه و اصیل دارد که تاب کشیدن آن در توان هیچکس به تنهایی نیست و تحملی بالاتر از شنیدن زخم زبان می خواهد.
در آغاز داستان همه چیز به پایان رسیده و تا پایان، نتایج این تصمیم نشان داده می شود. در آخر شخصیت ها تحولی عجیب و غریب نمی یابند و ناگهان تکلیف همه چیز روشن نمی شود. مانند زندگی است. قصه به پایان نمی رسد و این پایانی باز است برای آغاز قصه ی بی بی گل در این جامعه ی بسته.
و او باز می بازد. هنوز مادر نیست مانند روز اول که در برابر حکم پدر نقشی نداشت و نبود …
هنوز پدر، باتعصب از حرف مردم می ترسد و خانواده را فدای آن میکند…
هنوز آنان که می خواهند کاری برای او انجام دهند نمی توانند و آنها که می خواهند او را به زمین بزنند، قویترینند …
هنوز مرتضی وجود ندارد، مانند روز اول که گل در خانه ی پدر به جرم عشق مرتضیزندانی بود.
و روزی که مرتضی در خانهی خود، او را در سکوتِ نگاه سردش زندانی کرده بود…
و روزی که مرتضی خودش را از همه و دغدغه اش را از او پنهان کرده بود، اما او مرتضی را همراهی می کرد و زخم زبان می شنید.
هنوز برادر دشنه به دست، تشنه به خون است…
هنوز دهان مردم باز …
و بر سر هر کوی و برزن، حرف از یک زن. یک گل. گلی در معرض طوفان…
دسته: