۱ ـ به ملکوت واژه راهیم نیست.
زین أسف
نقدِ آرایه و پیرایه هم
سُرخابِ گونه ی پریده رنگ خیالم نمی شود…
۲ ـ من اما…
اگر چشمه ی خشکیده ی اشکم را نمی،
دهان دوخته ام را روزنی،
و در این بوران نکبت و فاجعه،
روح پریشانم را مجال غمی باشد،
بر عقوبت جهل خویش می گریم؛
بر مفتیان جهالت و تزویر فریاد می کشم؛
و همه غمناکیم
از غربت دیرینه و همواره ی حقیقت است و
آه…!
این هجای عطشناک جان،در تنگنای «واژه»
که به اقیانوس ژرف و بیکرانه ی «معنا»
راه نمی یابد…
۳ ـ نه مجیز، که مجاز …
نه در زبان من، که در گوش توست؛
بی که بدانم
بی که بخواهی
نه ناز، که نیاز …
نه در خرام تو، که در نگاه من است؛
بی که بدانی
بی که بخواهم
۴ ـ دانه دانه
در «تلخ آب» بیداریت،استحاله ی من…
تلخ می شوم از تو تا شیرینت سازم.
و در ظلمات سیال بیداریت محو می گردد:
شهد پریشان خواب بلورینم…
تا به کام ذائقه خوشتر آیی:
دانه دانه در تلخاب بیداریت،
استحاله ی من…
۵ ـ برتر از «کان»
در ورطه ی امکان،
تو را از «واژه» تراشیدم.
از پس رستخیزی چنین
که دگر ذره،ذره را بر نمی تابد،
تو را از چه تراشم؟
که خود در واژه نمی گنجم…
۶ ـ نه چنانی که باشی
نه مرا تاب آن که نباشی؛
که از خیال تو بی نیاز نیَم
اگرچه نباشی…
اینگونه حجم ترد بودنت را شکستم.
و از جنس نبودن،
«بتی» بی چون از تو تراشیدم.
و از کتان زمخت عریانی،
بر پیکر حیرانیم،
سدره ی بی درز «انکار» بافتم.
۷ ـ گوگرد خیس
بیهوده بر محک سنگ می کشی.
دیوانه!
رها کن دیگر
کبریت نم کشیده ی «رؤیا» را…!
۸ ـ مجال «مخیر»
این دست و پا زدن و
«حباب-آگاهی»،
بی دست و پا شدن و
«رود ـ آگاهی» ست.
نه مگر
رود زندگی،
این حباب غلتان را
از خویش می دمد،
بر اوج می برد،
در قعر می کشد،
با خویش می برد،
در خویش می کشد…!؟
دسته: