حافظی که من با او رفیقم و هر از گاه از جایی در ژرفای وجودم سر بر می آورد ، همانی ست که می گوید : “چیست این سقف ِ بلند ِ ساده ی بسیار نقش / زین معما هیچ دانا در جهان آگاه نیست “. این جاست که حافظ و خیام در ذهن من به هم می آمیزند و معجون مستی آوری برایم مهیا می کنند.
حافظی که من دوستش دارم ، حیرتش را در حجاب فرمول های ساده انگارانه ی عرفانی نمی پیچد و از سرگشتگی اش شرم زده نیست و توانایی و ناتوانی اش را یکسان برملا می کند . حافظ ِ ظلم ستیز ِ تسخر زن به قداره بندان را بسی دوست دارم.
من از حافظی که می داند چه گونه در بازی های زبانی غوطه ور شود ، بسیار لذت می برم؛ هم او که بلد است دیروز ِ مخفی در واژه را به امروز فراخواند و آن چه را در معرض فراموشی ست ، بار دیگر به زندگی برگرداند.
موزیک در شعر حافظ هم چنان تازه و بکر است. او استادی کار بلد است و قدر و قیمت کلمات را می داند.حافظ ِ طناز ِ خوشباش، رفیق ِ گرمابه و گلستان من است و من حال ها کرده ام با او که نپرس!
از او آموخته ام چه گونه گزاره های شعرم را بر پایه ی پیوند های درون متنی استوار بدارم و از خطابه سرایی ِ مفهوم پردازانه ی تجریدی بپرهیزم. من حافظی را دوست دارم که پنبه ی خودش را هم می زند و هست و نیست را به لبه ی پرتگاه می کشاند. حافظی که نقاب از چهره بر می دارد و فاش می گوید : چون نیک بنگری همه تزویر می کنند !
از آن سو ، شاعری که پیچیدگی ها و گره های کور زندگی را در نسخه های ساده ای نظیر ” طفیل هستی عشقند آدمی و پری ” ، می پیچد ، جایی در زیست عاطفی و اندیشگی من ندارد.
برای من حافظ ِ صدا و سیمایی ، یک چهره ی فرهنگی ناخوشایند ِ ریاکار است که اجازه می دهد فرهنگ حاکم ، از شعرش برای یکسان سازی فکری و فرهنگی مردم بهره ها ببرد . حافظی که سنگ ِ عرفان آسمانی را به سینه می زند و با کلید واژه های مبهمی چون “عشق” ، “رند ” ، ” فرشته ” ، “آدم” و … ادعای راز گشایی دارد ، بیش از آن که مرعوبم کند ، مرا به خنده می اندازد.
من با حافظی که زبان را به گونه ای به کار می گمارد در شعرش که “سیاه” و “سپید” ، هریک می تواند آن را به سود خود مصادره کند نیز سر سازگاری ندارم. این “توانایی” را بیش از این که هنر بدانم ، گونه ای ریا می نامم که امروزه بیش از همیشه گریبان ما ایرانیان را گرفته . در این قلمرو رفیق خیامم من!
دسته: