دو شعر از کامران قائم مقامی |
|
۱ ـ
فرقی نمی کند
از اتوبوس پیاده شوم!
و چند ایستگاه پایین تر، ـ
افسر کروکی یک تصادف عاشقانه!
یا
در بالن های سال دو هزار و یازده
سیگار سوپر استار سینما ـ را دود کنم
.
.
.
آپارات چی آدرنالین را روی پرده می ریزد.
۲ ـ
ای آشنای غریب
زردِ گونه ات
تبلور خشکیده ی رزی است
قرمز
آذین بسته با مخملی از یاس
با نگاهی که الماس را شرم می شود
کجا پناه می دهی
چشمت ـ
انگار تا دور دستها
رد باران
می کارد ـ را!؟
قلب چهره ات
نای تپیدن را جویده
از پاییز سخن نگو
دسته: شعر | نويسنده: admin
|
نظرات بینندگان:
عمادالدین مشایی گفته:
سلام کامران عزیزم
مدرن جالبی بود . دقیقن حال و روز این روزهای پر از اضطراب را تصویر کردی. پاییزت هم حرفهای خوبی برای گفتن داشت.
ممنون .
دوستدارت عماد
پوران کاوه گفته:
هنجارشکنی و متفاوت نویسی شعرت جاذب است و نشانگر آن است که اجتماع و مسائل پیرامون آن در رابطه ات با جهان بیرون موثر بوده و به انحطاط تکنیک در کار گرفتار نشده ای
موفق باشی شاعر گرامی
do0st گفته:
زیبا بود
منتظر نقد ِ شما هستم
hamid گفته:
سلام کامران جان خیلی خوشحالم دراین زمینه هم موفق شدی
دوستارت حمید