به کوه زده بود ، دشت لیراو را طی کرد تا خودش را به گردنه لیراو کوه برساند بلکه یکی از آ نها را ببیند و سراغی از گمشده اش بگیر د . می گفتند طی این چند سالی که در خانه زایر دیده بودندش هیچ وقت پا هایش را از جوراب مشکی کلفت نخیدرنیاورده ، حتی وقتی گوسفندان را کنار مصب رودخانه با دریا ، برای نوشیدن آب می برده زیر سایه در خت های کًنار پا ها یش را با جوراب به خنکای شط می سپرده است .
روز ها یکی در میان ، به کوه می زد تا نزدیکی های غار که می رسید صدای ساز و دهلی را که درون غار به پابود را می شنید . جلوتر که می رفت صدا ها قطع می شد و داخل غار خسته، روی تخته سنگی که بود ، می نشست و بلند صدامی کرد :
– ها مونوم زایر بوای بچه !لا مسبا
– زایر ! ای همه به کوه نزن ، ترس داروم تونم از دس بدوم ها !
زایر انگار هیچ صدایی را نمی شنید ، چهره به صورت آفتاب خورده زن می داد و آهسته می گفت :
– مو خوم گپش کردوم ،تو دلم تش افتاده ، هیچی برا واگو نداروم !
زن تنها کاری که می توانست بکند ، لچک پولک دوزی شده اش را روی قرص صورتش می گرفت و شانه ها همسو باصدای هق هقش می لرزیدند .
– از دریه گرفتیش ، په راهت به کوهه چرا ؟
زایر مانده بود چه بگوید . روزی که از دریا گرفته بودش ، زن گفت :
– واخ ، ای بچه آدمیزاده ؟ مگه نمی بینی پاشو ! بسم اله …
بچه را دو دستی زایر به بغلش چسبانده بود و حرفی نمی زد . زن تند سمت اتاقی رفت و رنگ پریده در حالی که ترس وجودش را می جوید با چاقوی ضامندار سمت مردش آمد . زایر تف دهانش را فروبرد . دستهایش رعشه داشت .
– ها ! چی میخوای بکنی زن ؟
_ زحله له کردن یه موری هم نداروم !
رو به زایر گفت .
اشک از گونه هایش می سرید تا روی لپ هایش که گل انداخته بودند . کسی انگار آرامش کرده باشدروی هشتی کناراتاقش پا سست کرد . زایر تعریف کرد از آب گرفته اش ، روی پاره تخته ای جامانده از قایقی سرگردان در دریا که صدای گریه اش حتی به آب موج می انداخته است .
آسمان داشت می غرید و برقش را می ریخت توی غار .زایر فکر کرد از آبی های دریاست؛ اما نبود .
– موگپش کردوم ، انصاف نیس ، ای نحسی های وامرده !
چشمهایش را دوانده بود در تاریکی دخمه و فریاد زده بود :
وقتی می آ وردش سمت خانه، روی بچه را با پارچه ای سفید پو شانده بود ، اما صدای گریه اش هوا را خط می ا نداخت وبه گوشش سنگین می نشست .طرف نخلستانها راه اش را کج کرد و لا به لای نخل ها بچه را در گهواره دستهایش تکان داد تا خورشید که نشست ، بچه خوابش برده بود . زایر خم زد و پیشانی اش را بوسید و از دل سیاهی راه به طرف خانه اش باز کرد. اهالی لیراو دشت آن سال می گفتند صدای گریه بچه ای را در نخلستا نها شنیده اند، ولی کسی چیزی ندیده است و بزرگ ولایت گفته بود تا گوسفندی قربانی کنند تا اهالی دشت عاقبت به خیر شوند .حتی نیمی از خرمای محصول نخاستان ها را هم به شهر بردند تا خیرات کنند .
باران گرفت و تمام تن زایر خیس شد . از سینه کش کوه خودش را پایین می کشید و دشت را به سمت خانه اش آمدچند روز مانده بود وهمراه خود غضبی سوغات ، در چهره داشت . مثل دیوانه ها به کوه می زد و زن تنها می نالید ونمی توانست جلودارش باشد . مردم برایشان غذا می آوردند زایر راه دریا را گم کرده بود .
– زبو ! سی چن روز با یس بری بصره عبادان پیش ننه ات ! خدا اینه برامون فرستاده حالا میخواد بچه انس یا جن باشه .
خارکها که خرما شدند چند بار ،باز آمدند و بین اهالی لیراو دشت تا چند آبادی آنطرف تر که زایر را می شناختند ، پیچیدکه زایر در سالهای پیری اش بچه ای گیرش آمده است . چند گاو نژدی را سر بریدند و رقص شمشیرکردند و باد هم می رقصید لابلای دشداشه ها و لباسهای محلی شان وهمان سال تابستان با شا دی مردم باران گرفت وزن ها کل می زدند و مردها دهانی بندری و گاهی احبک یا حبیبی می خوانند و جوان ترها هلل یوس ، هل یوسه را بانی انبان می نواختند و باران می ریخت روی سر آبا دی که بین کوه و دریا انگاری از دل زمین سبز شده باشد رو به بیرون میان دریا و دشت .
زنش کنار لته درحیاط ، درانتظار ش به سیاهی پخش در فضا چشم داده بود . سایه ای تک در تاریک روشنای کوچه روی دیوار ها می خزید . قول داده بود آخرین باری باشد، به کوه می زند . سیاهه که نزدیکش شد ، سمت زایر قدمهایش را روی زمین کشید . حواسش به لچکش که روی شانه اش افتاده بود ، نبود .موهای جو گندمی اش نما یان بود . چشمهای خیسش رابه نگاه زایر گره زد؛ چسبید به زایر و بغضش ترکید در تمام خاطراتی که در ذهنش داشت
مرور می شد و زمزمه کرد :
– مو داغون شدوم !
– حالا دیگر تمام آبا دی ریختند بیرون و می دانستند نه نر و نه مایه زایر گم وگور شده است _ مانند آبی که پاشیده باشند روی سبخ _ .
دسته: