رها تر از همه یِ برگهایِ پاییزی
نشسته ای به دلم تا که زود برخیزی
نشسته ای که تبِ آخرین غزلها را
به التهابِ نگفتن ، به غم بیامیزی
چقدر شادم ازین با تو بودن اما تو
چقدر خسته و دلواپس و غم انگیزی،
که گردنِ همه ی خاطرات خوبت را
به چوبه های فراموشی ات می آویزی
□□ □□
تو غرقِ حاشیه هایی- هنوز مثل قدیم
همیشه در طلبِ چیزهای ناچیزی
نبوده ای و ندانی دچار یعنی چه…
که از بریدن دل، از دلم بپرهیزی
ندیدی و نشنیدی دلم زبان وا کرد
دراین غروبِ غریب و غبارِ پاییزی،
: که بی تو خالی ام از هرچه غیرِ تو – اما
تو با منی و از انکارِ عشق لبریزی…
□□ □□
تو،حسّ حادثه ای گنگ – بینِ شادی و غم-
وَ مثلِ قطره ی اشکی که زود می ریزی…
منم که با تو دوباره به عشق رو کردم
تویی که مثلِ همیشه تبی بلاخیزی..
دسته: